بچه محله امام رضا (علیه السلام)

بچه محله امام رضا (علیه السلام)
محسن ذوالفقاری
بچه محله امام رضا (علیه‌السلام)
طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب شهدا» ثبت شده است

برادر کوچکم از طریق پسرخاله‌اش کتاب شاهرخ را از مقر کتاب امانت گرفته است. دو روزه تمامش می‌کند و ازم می‌خواهد از این به بعد برایش کتاب نخرم! علت را که می‌پرسم پاسخ می‌دهد: «کتاب وقتی امانت باشه باید سریع برگردونی برا همین مجبور میشی سریع بخونیش! ولی کتاب که برا خودت باشه هی میندازی پشتِ گوش! تازه از لحاظ اقتصادی به صرفه‌تر هم هس!» بهش گفتم: «پس میخوای کتاب «عمار حلب»ی که این قدر اصرار داشتی برات بخرمش؛ مهلت بذارم تا زودتر بخونیش؟» جواب داد: «نه! این یک دلیل دیگه داره! این کتاب مثل کتاب گردان قاطرچی‌ها میمونه! بعضی کتاب‌ها هستند که اگه تمومشون کنی پشیمون میشی. دوست داری کم‌کم بخونی تا تموم نشه. مثل چلوکبابه که یواش یواش می‌خوری تا مزه‌اش زیر زبونت بیشتر بمونه! شما تا حالا چنین حسی به کتاب‌هات داشتی؟!» از نوع نگاهش خوشم آمد و پاسخ شنید: «آره. کتاب‌های مثل شهربانو، غریب قریب، ملت عشق اینا چنین حسی داشتم ولی همون‌طور که تو خوردن ولع دارم تو خوندن هم حریصم! دوست دارم تندتند به کتاب‌ها حمله بکنم! تموم کنم و برم سراغ کتابِ بعدی! چشم‌هام گشنه‌اس! می‌فهمی؟!» تو چشم‌هایش خوندم که بهم گفت: «چه‌قدر وحشی‌ای تو!» ولی از شرم و خجالت بر زبان نیاورد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۰۰ ، ۲۱:۵۱
محسن ذوالفقاری

جمعه: بعد از ٢٠ ساعت طی مسیر به بندرعباس رسیدیم. سریع خودمان را به مسجد جامع محل برگزاری نمایشگاه ملی کتاب دفاع مقدس رساندیم. در مسیر تک و توک بنرهای تبلیغات نمایشگاه را دیدیم. به مسجدی در حال بازسازی رسیدیم. با راهنمایی‌های خیلی زیاد از گرد و خاک ها و مسیر بنایی عبور کردیم و به راه پله‌ای طولانی مواجه شدیم. با پرس‌وجو مطمئن شدیم نمایشگاه طبقه بالا مسجد جامع هست! خلاصه به عنوان اولین غرفه وسایلمان را چیندیم. بعد از آن دوری در محوطه زدیم. کامیون بارِ ناشران تهرانی تازه رسیده بود. سربازها کارتون‌های کتاب‌ را از بار ماشین پرت می‌کردند پایین! ناشران دوان دوان و فریادکنان به داد کتاب‌هایشان رسیدند!

کار ما تمام شده بود. با راهنمایی مسئول مربوطه به محل اسکان رفتیم. آن مکان را اسمش را حتی مسافرخانه درجه سه و چهار هم نمی‌توانستیم بذاریم. اسم‌های دیگری گذاشتیم که خارج از ادب هست تا بگویم برایتان! ناشران دیگر هم کم‌کم آمدند. انتظار چنین مکانی را نداشتند! و... 

شنبه: امروز روز اول نمایشگاه بود ولی هنوز خیلی از غرفه‌ها یا خالی یا در حال آماده‌شدن بودند. درهای نمایشگاه هم بسته بود. البته باز هم می‌بود اتفاقی نمی‌افتاد و کسی نمی‌آمد! تبلیغات که گفتم! فضای محل برگزاری هم که در حال بازسازی بود و هیچ علامت و نشانی هم از نمایشگاه بودن آنجا وجود نداشت. پله‌ها هم که مزید علت بود. یعنی اگر کسی به‌صورت اتفاقی هم گذرش آن‌جا می‌خورد با دیدن آن پله‌ها کلا بی‌خیال کتاب و کتاب خریدن میشد! 

بعد از نماز مغرب و عشاء افتتاحیه نمایشگاه شروع شد. مسئولین همه ارگان‌های این نمایشگاه آمده بودند و هر کدام از فواید کتاب و کتاب خواندن گفتند و گفتند! بعد ربان را بریدند و سری به غرفه‌ها زدند و عکسشان را گرفتند و رفتند. برای چند ثانیه‌ای غرفه ما شلوغ شد و بعد از یک روز فقط یک کتاب به صورت نمادین به فروش رسید!

یکشنبه: مدرسه‌ای دخترانه به نمایشگاه آمد. آن هم کلاس هفتم هشتم. ارتباط و سنخیت و مناسبت مدرسه دخترانه دوره اول متوسطه با نمایشگاه ملی کتاب دفاع مقدس را خودتان فهم کنید! خلاصه صبح تا ظهر هم خبری نبود! بعدازظهر تا شب هم به همین منوال بود. ناشران به غرفه‌ها یکدیگر می‌رفتند و از وضعیت موجود گله‌مند بودند. یک نفر گفت: «این نمایشگاه دیگه اگه مثل یک بچه فرض کنیم بعد از ده سال دیگه باید بدو بدو بکنه ولی هنوز به مرحله تاتانی نی نی هم نرسیده و هرسال بدتر از سال قبل میشه!»

دوشنبه: امروز هم مثل روز قبل دانش‌آموزان را آورده بودند. چند دختر نوجوان به غرفه ما آمده‌اند و گله‌مند بودند که آن‌ها را زوری آورده‌اند و ١٢هزار تومن پول داده‌اند. دوست ما سعی کرد آن‌ها را دلداری بدهد و از ناراحتی‌های آن‌ها بکاهد. ولی آن‌ها کتاب باز و در فضای دفاع مقدس نبودند و تنها خوشحالیشان این بود که کلاس‌هایشان تعطیل شده است.

در برگشت به سمت محل اسکان یکی از آزادگان بلند شد و جهت تلطیف فضا دو تا خاطره طنز از اسارت گفت که اینجا قابل بیان نیست!

سه‌شنبه: امروز از نمایشگاه ناامید شدیم. غرفه را رها کردیم و سری به کتابفروشی‌های بندر زدیم. فروشگاه اول با مرد میانسالی برخورد داشتیم که از ناحیه دست معلول بود ولی با همین دست‌ها به زحمت کتاب ورق می‌زد و با عشق می‌خواند.

فروشگاه بعدی با فروشنده جوان دانشجویی برخورد داشتیم. کتاب‌های پرفروشمان در قفسه‌هایش نمایان بود. بعضی از کتب را به او معرفی کردیم. به وجد آمده بود و ناراحت بود که به خاطر تبلیغات ضعیف و عدم حمایت کافی کتب نشر شما و شهدای مشهدی دیده نمی‌شوند.

امروز با سر زدن به فروشگاه‌ها و گپ و گفت با کتاب‌بازها حالمان بهتر شد!

چهارشنبه: امروز سرداری به همراه فردی که به نظر می‌رسید مسئول نمایشگاه و درجه‌دار باشد برای دید و بازدید سری به غرفه‌ها می‌زدند! به غرفه بغلی ما که رسیدند مسئول غرفه تا آمد زبان به شکایت باز کند و از وضعیت اسفناک موجود اعتراض کند فرد لباس شخصی با ترس و لرز سردار را از منطقه خطر دور کرد!

پنجشنبه: امروز بر خلاف روزهای دیگر که بیشتر وقتم سرم در کتاب‌هایم بود سری به غرفه‌ها زدم. نمایشگاه پر از خالی های متعدد بود. خالی از افراد، خالی از ناشران خوب و معروف مثل شهرستان ادب، به‌نشر، آرما، راه و...[١] ولی بوفه دار کیفش کوک بود و دخلش پر! 

 وقتی کارها خالی از خلاقیت، ابتکار، برنامه‌ریزی و فکر باشد و مسئولین مربوطه فقط به دنبال کارهای همایشی، نمایشی و گزارشی باشند باید هم پرفروش‌ترین محصول نمایشگاه کتاب چیپس و پفک باشد!

١. در ضمن ناشران شهید کاظمی، یازهرا، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ملک اعظم همه زیر نظر یک نمایندگی در نمایشگاه حضور داشتند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۸ ، ۲۳:۲۰
محسن ذوالفقاری

نزدیکی محرم بود که برای گرفتن اقلام مورد نیاز هیات به نمایشگاه عطر سیب رفتم. برای گرفتن نشان خدام هیات چیزی ارزان‌تر از پیکسل پیدا نکردم! همراه پیکسل‌های خادم‌الحسین، پیکسل‌های متنوعی نیز از تصاویر شهدا تهیه کردم.
خلاصه ذوق‌زده پیکسل‌ها را به هیات بردم و بین بچه‌ها تقسیم کردم. بعضی شهدا مشتری بیشتری داشتند و سرشان دعوا بود! حالا رازش چی بود؟
گمانم این بود که حتما با مطالعه زندگی‌نامه و کتاب‌های آنان علاقه بیشتری به بعضی‌شان پیدا شده است ولی زهی خیال باطل!
بیشتر که دقت کردم دیدم پیکسل شهدای معروف‌تر و خوش بروروتر زودتر تمام شده‌اند!
یاد صحبت شهید مدافع حرمی افتادم که می‌گفت: من اگه شهید بشم چهره زیبایی ندارم تا عکس‌هایم بنر شوند و مردم از من یادی کنند!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۷ ، ۰۱:۲۱
محسن ذوالفقاری