سر کلاس یکی از دانش آموزان در تخس بودن و اذیت کردن چند سر و گردن از همه بالاتر بود! در حدی که مجبور شدم از کلاس اخراجش کنم! زنگ تفریح وقتی تنها پیداش کردم گفتم مواظب خودت باش! معاونین مدرسه هم ازت راضی نیستند. کم کم باید دعوت اولیاء بشی! در کمال ناباوری در جوابم گفتم: بهتر! دعوتشون کنید تا حداقل منم ببینمشون! صبح که بیدار میشم دارن میرن سرکار. شب هم که میخوام بخوابم از سرکار میان! غذا هر روز منم شده یا پیتزا و ساندویچ یا شامِ شبهایِ قبلِ داخل یخچال! روزهای تعطیل هم که خونه هستند انگار نیستند. انگاری من تو این خانه اضافه هستم. اگه من نبودم الان سر زندگی خودشون بودند و زندگی میکردند! از هم خداحافظی کردیم و به سمت دوستانش رفت. هنوز چند قدمی ازم دور نشده بود؛ برگشت گفت: البته فکر نکنم بیان! چون سرشون خیلی شلوغه! و من چندان اهمیتی براشون ندارم!
شعر دوست خوبم حجت الاسلام حسین مودب این خاطره مرا بهتر میتواند توضیح و تفسیر دهد:
از زمانی که مانده در یادش
پسرک با غم است رو در رو
مثل تنها درخت یک صحرا
خستگی موج میزند در او
آرزوی پسر شده اینکه
جای فریاد ساعتش به سرش
صبحی از خواب خوش شود بیدار
با صدا و نوازش پدرش
صبحی از خواب خوش شود بیدار
و ببیند که مادرش خانه است
در سماور علاقه میجوشد
غرق لبخند میز صبحانه است
سر درس و کلاس هم ذهنش
مثل گنجشک بیپر و بال است
فکر او ظهر! خانه! تنهاییست
و ناهاری که توی یخچال است
صحنهی بعد: شب شد و خانه
یک زن و شوهرند، یک فرزند
این طرف کوه حرف با لبخند!
آن طرف: «خستهایم» بیلبخند!
با خودش حرف میزند انگار
پسرک روی تخت زیر پتو
بغض کرده شبیه هر شب باز
نیمه شب هم گذشته اما او
کاش میشد که حال و روز مرا
یک نفر بود تا که میفهمید
کاش میشد که مادرم یکبار
خیسی بالش مرا میدید
مادری شغل حضرت زهراست
افتخار است خانهداری تو
مادری ارزش است مادر من
نه فلان منصب اداری تو
از همان کودکی شدم محروم
از محبت و عشق! از مادر!
شیر خشک است سهم طفلی که
مادر او شده است "نان" آور!
حرفهایش هنوز مانده ولی
زیر تیغ سکوت حرفش مرد
خسته از بیکسی و تنهایی
پسرک روی تخت خوابش برد
پ ن: فرد عکس با فرد متن متفاوت است!
پ ن: باشد که عاقبت طلاق و متارکه والدین به خودکشی و مرگ فرزندان ختم نشود.