بچه محله امام رضا (علیه السلام)

بچه محله امام رضا (علیه السلام)
محسن ذوالفقاری
بچه محله امام رضا (علیه‌السلام)
طبقه بندی موضوعی

۳۴ مطلب با موضوع «تجربه‌نوشت» ثبت شده است

برادر کوچکم از طریق پسرخاله‌اش کتاب شاهرخ را از مقر کتاب امانت گرفته است. دو روزه تمامش می‌کند و ازم می‌خواهد از این به بعد برایش کتاب نخرم! علت را که می‌پرسم پاسخ می‌دهد: «کتاب وقتی امانت باشه باید سریع برگردونی برا همین مجبور میشی سریع بخونیش! ولی کتاب که برا خودت باشه هی میندازی پشتِ گوش! تازه از لحاظ اقتصادی به صرفه‌تر هم هس!» بهش گفتم: «پس میخوای کتاب «عمار حلب»ی که این قدر اصرار داشتی برات بخرمش؛ مهلت بذارم تا زودتر بخونیش؟» جواب داد: «نه! این یک دلیل دیگه داره! این کتاب مثل کتاب گردان قاطرچی‌ها میمونه! بعضی کتاب‌ها هستند که اگه تمومشون کنی پشیمون میشی. دوست داری کم‌کم بخونی تا تموم نشه. مثل چلوکبابه که یواش یواش می‌خوری تا مزه‌اش زیر زبونت بیشتر بمونه! شما تا حالا چنین حسی به کتاب‌هات داشتی؟!» از نوع نگاهش خوشم آمد و پاسخ شنید: «آره. کتاب‌های مثل شهربانو، غریب قریب، ملت عشق اینا چنین حسی داشتم ولی همون‌طور که تو خوردن ولع دارم تو خوندن هم حریصم! دوست دارم تندتند به کتاب‌ها حمله بکنم! تموم کنم و برم سراغ کتابِ بعدی! چشم‌هام گشنه‌اس! می‌فهمی؟!» تو چشم‌هایش خوندم که بهم گفت: «چه‌قدر وحشی‌ای تو!» ولی از شرم و خجالت بر زبان نیاورد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۰۰ ، ۲۱:۵۱
محسن ذوالفقاری

وقتی به روستایی دورافتاده در اهواز رسیدیم، همراهِ اهوازی ما گفت: « حاج قاسم اینجاس!» دور و بر را نگاهی انداختیم. همه چیز عادی بود. باورمان نشد ولی دستپاچه شدیم. سریع دوربین‌ها را برداشتیم و دوان دوان حرکت کردیم. وسط‌های راه یادم افتاد چکمه هم نپوشیدم!

با ابومهدی المهندس بر روی کیسه گونی هایی نشسته بودند و با مردم خوش و بش می‌کردند. کُپ کرده بودیم که ایشان حاج قاسم سلیمانی باشد. چه‌قدر خودمانی و دوست‌داشتنی! در کنار مردم و با مردم! بدون هیچ محافظ و یار و کوپالی در اطرافشان! چه‌قدر آرام و متین! چه‌قدر مهربانانه دستی به سر و روی کودکان و نوجوانان می‌کشیدند! 

در همین حال و هوایمان سعی داشتیم تمام لحظات را ثبت کنیم. چلیک چلیک عکس می‌گرفتیم که ایشان تکه سنگی برداشتند و به نشانه پرتاب کردن گرفتند و با لبخند گفتند: «عکس نگیرید عزیزانم!» یکی از لباس شخصی‌ها به سمتمان آمد و تذکر داد: «عکس نگیرید! حاجی از عکس خوشش نمی‌آید!» ولی ما گوشمان بدهکار نبود. چه توفیقی بزرگتر از این تا مموری هایمان از عکس‌های حاج قاسم پر بشود. آن هم چنین آزادانه بدون هیچ مجوزی، نظارتی و حفاظتی! 

در حین عکاسی سعی می‌کردیم حواسمان به صحبت‌های حاجی و گپ و گفته‌هایشان باشد. به همراهشان با اقتدار و جدیت گفتند: «تا ماشین‌ها برای سیل بند نیایند از اینجا بلند نمی‌شوم!» 

رئیسمون گوشی را داد دستم و گفت: «برو کارهامون رو به حاجی نشون بده.» تا گوشی را گرفتم کنارشان خالی شد. سریع خودم را جا دادم. دست دادم و احوال‌پرسی گرمی کردند. طوری که انگار چندین ساله مرا می‌شناسند. کلیپ را پلی کردم و موبایل را به دست ایشان دادم و عنوان و موضوع نماهنگ را توضیح دادم. چند ثانیه‌ای که از فیلم گذشت حاجی گفت: «کی این رو درست کرده؟» پاسخ دادم: «دوستانمون» تأکید کردند: «دقیقاً کی؟ اینجا هستند؟ نشونشون بده» در لابه‌لای جمعیت یکی‌یکی بچه‌ها را نشان دادم. حاج مسعود، شاه حبیب، داش محسن و آقا مصطفی! 

به هر کدام نگاهی می‌انداختند و سری تکان می‌دادند و احسنتی به لب داشتند!

بعد از آن ماشین‌های سنگین برای کمک به ساختن سیل بند آمدند و حاج قاسم بلند شدند و به درون خانه‌های آب گرفته رفتند. با لهجه و زبان خود اهوازی ها صحبت می‌کردند و از مشکلاتشان می‌پرسیدند و دلداری می‌دادند. چه فضایی شده بود روستا. دل مردم روستا مثل خانه‌هایشان زیر و رو شده بود. این را از نگاه‌ها و رفتارهایشان، از صحبت‌ها و ابراز محبتشان میشد فهمید.

در حین همین رفت و آمدها در کوچه پس کوچه‌ها ابومهدی مهندس (فرمانده حشدالشعبی عراق) را تنها گیر آوردیم و فرصت را غنیمت شمردیم و از او مصاحبه‌ای گرفتیم. از او پرسیدم: «چرا در وضعیت فعلی که خود کشور عراق با مشکلاتی مواجه هست به کمک ایران آمدید؟» جواب دادند: «... مردم ایران و عراق یکی هستند. این وظیفه شرعی و انسانی و دینی ما هست.»

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۸ ، ۱۴:۴۰
محسن ذوالفقاری

جمعه: بعد از ٢٠ ساعت طی مسیر به بندرعباس رسیدیم. سریع خودمان را به مسجد جامع محل برگزاری نمایشگاه ملی کتاب دفاع مقدس رساندیم. در مسیر تک و توک بنرهای تبلیغات نمایشگاه را دیدیم. به مسجدی در حال بازسازی رسیدیم. با راهنمایی‌های خیلی زیاد از گرد و خاک ها و مسیر بنایی عبور کردیم و به راه پله‌ای طولانی مواجه شدیم. با پرس‌وجو مطمئن شدیم نمایشگاه طبقه بالا مسجد جامع هست! خلاصه به عنوان اولین غرفه وسایلمان را چیندیم. بعد از آن دوری در محوطه زدیم. کامیون بارِ ناشران تهرانی تازه رسیده بود. سربازها کارتون‌های کتاب‌ را از بار ماشین پرت می‌کردند پایین! ناشران دوان دوان و فریادکنان به داد کتاب‌هایشان رسیدند!

کار ما تمام شده بود. با راهنمایی مسئول مربوطه به محل اسکان رفتیم. آن مکان را اسمش را حتی مسافرخانه درجه سه و چهار هم نمی‌توانستیم بذاریم. اسم‌های دیگری گذاشتیم که خارج از ادب هست تا بگویم برایتان! ناشران دیگر هم کم‌کم آمدند. انتظار چنین مکانی را نداشتند! و... 

شنبه: امروز روز اول نمایشگاه بود ولی هنوز خیلی از غرفه‌ها یا خالی یا در حال آماده‌شدن بودند. درهای نمایشگاه هم بسته بود. البته باز هم می‌بود اتفاقی نمی‌افتاد و کسی نمی‌آمد! تبلیغات که گفتم! فضای محل برگزاری هم که در حال بازسازی بود و هیچ علامت و نشانی هم از نمایشگاه بودن آنجا وجود نداشت. پله‌ها هم که مزید علت بود. یعنی اگر کسی به‌صورت اتفاقی هم گذرش آن‌جا می‌خورد با دیدن آن پله‌ها کلا بی‌خیال کتاب و کتاب خریدن میشد! 

بعد از نماز مغرب و عشاء افتتاحیه نمایشگاه شروع شد. مسئولین همه ارگان‌های این نمایشگاه آمده بودند و هر کدام از فواید کتاب و کتاب خواندن گفتند و گفتند! بعد ربان را بریدند و سری به غرفه‌ها زدند و عکسشان را گرفتند و رفتند. برای چند ثانیه‌ای غرفه ما شلوغ شد و بعد از یک روز فقط یک کتاب به صورت نمادین به فروش رسید!

یکشنبه: مدرسه‌ای دخترانه به نمایشگاه آمد. آن هم کلاس هفتم هشتم. ارتباط و سنخیت و مناسبت مدرسه دخترانه دوره اول متوسطه با نمایشگاه ملی کتاب دفاع مقدس را خودتان فهم کنید! خلاصه صبح تا ظهر هم خبری نبود! بعدازظهر تا شب هم به همین منوال بود. ناشران به غرفه‌ها یکدیگر می‌رفتند و از وضعیت موجود گله‌مند بودند. یک نفر گفت: «این نمایشگاه دیگه اگه مثل یک بچه فرض کنیم بعد از ده سال دیگه باید بدو بدو بکنه ولی هنوز به مرحله تاتانی نی نی هم نرسیده و هرسال بدتر از سال قبل میشه!»

دوشنبه: امروز هم مثل روز قبل دانش‌آموزان را آورده بودند. چند دختر نوجوان به غرفه ما آمده‌اند و گله‌مند بودند که آن‌ها را زوری آورده‌اند و ١٢هزار تومن پول داده‌اند. دوست ما سعی کرد آن‌ها را دلداری بدهد و از ناراحتی‌های آن‌ها بکاهد. ولی آن‌ها کتاب باز و در فضای دفاع مقدس نبودند و تنها خوشحالیشان این بود که کلاس‌هایشان تعطیل شده است.

در برگشت به سمت محل اسکان یکی از آزادگان بلند شد و جهت تلطیف فضا دو تا خاطره طنز از اسارت گفت که اینجا قابل بیان نیست!

سه‌شنبه: امروز از نمایشگاه ناامید شدیم. غرفه را رها کردیم و سری به کتابفروشی‌های بندر زدیم. فروشگاه اول با مرد میانسالی برخورد داشتیم که از ناحیه دست معلول بود ولی با همین دست‌ها به زحمت کتاب ورق می‌زد و با عشق می‌خواند.

فروشگاه بعدی با فروشنده جوان دانشجویی برخورد داشتیم. کتاب‌های پرفروشمان در قفسه‌هایش نمایان بود. بعضی از کتب را به او معرفی کردیم. به وجد آمده بود و ناراحت بود که به خاطر تبلیغات ضعیف و عدم حمایت کافی کتب نشر شما و شهدای مشهدی دیده نمی‌شوند.

امروز با سر زدن به فروشگاه‌ها و گپ و گفت با کتاب‌بازها حالمان بهتر شد!

چهارشنبه: امروز سرداری به همراه فردی که به نظر می‌رسید مسئول نمایشگاه و درجه‌دار باشد برای دید و بازدید سری به غرفه‌ها می‌زدند! به غرفه بغلی ما که رسیدند مسئول غرفه تا آمد زبان به شکایت باز کند و از وضعیت اسفناک موجود اعتراض کند فرد لباس شخصی با ترس و لرز سردار را از منطقه خطر دور کرد!

پنجشنبه: امروز بر خلاف روزهای دیگر که بیشتر وقتم سرم در کتاب‌هایم بود سری به غرفه‌ها زدم. نمایشگاه پر از خالی های متعدد بود. خالی از افراد، خالی از ناشران خوب و معروف مثل شهرستان ادب، به‌نشر، آرما، راه و...[١] ولی بوفه دار کیفش کوک بود و دخلش پر! 

 وقتی کارها خالی از خلاقیت، ابتکار، برنامه‌ریزی و فکر باشد و مسئولین مربوطه فقط به دنبال کارهای همایشی، نمایشی و گزارشی باشند باید هم پرفروش‌ترین محصول نمایشگاه کتاب چیپس و پفک باشد!

١. در ضمن ناشران شهید کاظمی، یازهرا، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ملک اعظم همه زیر نظر یک نمایندگی در نمایشگاه حضور داشتند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۸ ، ۲۳:۲۰
محسن ذوالفقاری

جمعه: راننده اسنپ شاید از صحبت هایمان می فهمد در مسیرِ رفتن به یک برنامه تلویزیونی با موضوع مسجد هستیم . می گوید : «شما که دارین می‌رین ، خواهشاً در مورد باز بودن درِ مسجدا هم صحبت کنین. ما راننده‌ها موندیم وقتی یکی دو ساعت از اذون می‌گذره کجا باید نماز بخونیم. مسجد نمیخواد شبانه‌روزی باز باشه ولی حداقل از نماز ظهر تا موقعی که نماز عشاء قضا میشه باز باشه». میگویم: « درها رو به خاطر دزدی ها میبندن »

جواب میدهد : «دزدی‌ها شبا میشه. در مسجد باز باشه ... مردم رفت وآمد داشته باشن ، دزدی هم نمیشه. بعدشم هر مسجد یک شبستانی هم داره... اون رو حداقل باز بذارند. خیلی زشته تو مملکت اسلامی مردم کنار خیابون نماز بخونن»!

شنبه: به یکی از مسئولین مرکز رسیدگی به امور مساجد گفتم بچه‌هایی را که که نقشه جامع مساجد قم را طراحی کردند می‌شناسید ؟ چون نمی شناخت اول خود نقشه جامع رو ، کامل توضیح دادم : «کارکردها و امکانات و فعالیت‌های همه مساجد قم به علاوه اطلاعات امام جماعت در این نقشه جامع وجود داره ... مسجدی ها می‌تونن از همدیگه باخبر بشن و از ظرفیت هم استفاده کنن » . به جای اینکه حمایت کند پاسخ داد: «گوگل مپ هم مسجدها رو نشون میده!» ظاهراً گوگل بیشتر از جناب مسئول امور مساجد ، دغدغه مساجد را دارد! 

یکشنبه: برای ارائه یک کار پژوهشی جدی با یک استاد دانشگاه مهم قرار ملاقات داشتم. به چاپخانه‌ای رفتم و کل کار را پرینت گرفتم. هنگام حساب و کتاب با هم جر و بحثی کردیم ولی فایده‌ای نداشت و آخر باید تسلیم می‌شدم! حدود ٢٠٠ صفحه پرینت پشت و رو شد ١۵٠ هزار تومن! خلاصه کار را برای آن استاد ارائه دادم ولی تقدیم نکردم! به خانه برگشتم و آن را بالاتر از همه کتاب‌های ارزشمندم گذاشتم!

دوشنبه: توی سوپرمارکت ، تلویزیون روشن بود و رئیس جمهور را در همایش بیمه نشان می‌داد. فروشنده داشت حسابم را می کرد که آقای روحانی گفت: «با اینکه تحت فشار هستیم ولی سعی می‌کنیم حقوق کارمندها و کارگرها را مقداری زیاد کنیم». همین یک جمله کافی بود که فروشنده دست از حساب کردن بکشد و به حساب سخنان رئیس جمهور برسد ! مراعات هیچ کدام از رئیس جمهور ، من و هیچکدام از مشتری‌ها را هم نکرد. آخرش هم کم مانده بود خودش را بزند. سعی کردیم آرامَش کنیم اما نشد. بالاخره یک نفر پیدا شد و کانال را عوض کرد شاید فروشنده به حساب ما برسد و اجازه بدهد برویم سرِ کار و زندگی مان.

سه‌شنبه: یکی از دوستان شکایت فردی را پیش من آورد که دو سالی هست کلاهش را برداشته! بیشتر که با هم حرف زدیم ، فهمیدم ناراحتی‌اش به خاطر مال از دست داده‌اش نیست . از اعتماد بی‌جای خودش به فردی که سال‌ها او را به امانت‌داری و درستکاری می‌شناخت، شاکی بود. از اینکه امانت داری ، قول ، اعتماد و اینجور چیزها در جامعه دارد کمیاب می شود.

چهارشنبه: امروز به مزار شهدا در بهشت زهرا رفته بودم. جوانی با تیپ اسپورت و موتور آپاچی در حالی که غم و اندوه از چهره اش می بارید به رفیقش گفت: «سیگارمو نمیدونم چه کار کردم!» این را جوری با افسوس و حزن گفتکه پاکبان بهشت زهرا ، پاکت سیگارش را باز کرد و به او تعارف کرد! پاکت دست نخورده و سیگار تعارفی ، جوان را به وجد آورد و مرام و معرفت پاکبان موتور سوار ما شاهدان را!

پنج‌شنبه: روز اینستاگرامی من دو اتفاق قشنگ داشت. یک نفر از دوستان قدیمی دوران مدرسه که خط فکری‌های متفاوتی از هم داریم دایرکت زد: «تو تنها بسیجی هستی که فالوت دارم و مطالبتو می‌خونم!» بعد از چند ساعتی دوستی دیگر زنگ زد و بعد از مکالمه‌ای چند دقیقه‌ای گفت: «من با خوندن دو تا پستت گریه‌ام گرفت. یکی دیدار عوامل عصر جدید با جانبازان اعصاب و روان یکی هم دیداری که با خانواده شهید ابوالفضل رفیعی داشتید». به خودم و دنبال کننده هام امیدوار شدم

چاپ شده در روزنامه قدس به تاریخ ٢١آذرماه ١٣٩٨

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۸ ، ۲۲:۱۲
محسن ذوالفقاری

جمعه: دوباره برای تماشای بازی تیم بچه‌های محله سری به مسابقات لیگ فوتسال مشهد زدم. مربی و بازیکنان از بردهای پرگل قبلی‌شان مغرور بودند! با بازیکنان ذخیره وارد میدان شدند. همان اول بازی گل خوردند! بازیکنان اصلی سریع جایگزین شدند ولی بازی تا دقایق آخر به نفع تیم حریف بود که در نهایت با داد و بیدادهای مربی و تغییر استراتژی‌های زیاد با اختلاف یک گل توانستند پیروز بشوند! نکته مربی به بازیکنانش در رختکن ورزشگاه قابل توجه بود: «موفقیت‌های زیاد هم مثل شکست آدم رو زمین میزنه! مراقب غرور باشید که خانمان سوزه!»

شنبه: خبر رسید خانم فاطمه دهقانی بانوی دریا دل کتاب «دریادل» به دیار شوهر شهیدش پیوست. همه آنچه در کتاب «دریادل» دریایی از درد و دل این خانم فداکار خوانده بودم از جلوی چشمم گذشت. در دلم نجوا کردم انگار این قهرمان بزرگ بعد از چاپ خاطرات همسر بزرگوارش انگار در این دنیا کاری برای انجام دادن باقی نگذاشته، حرف‌های ناگفته‌اش را گفته و به دیار ابدی شتافته است.

یکشنبه: به دعوت یکی از دوستان تهرانی به پاساژی در محله زعفرانیه رفتم. از ورودی پاساژ تا درب همه مغازه‌ها، نوشته‌ها و تذکرات مربوط به حجاب قابل توجه بود. در همین پاساژ فارغ از این که مشتری‌های خاص خودش را دارد، مغازه‌ی لباس‌فروشی آن چنانی به نام جنیفر هست، در تلویزیون بزرگ ال‌جی خانم نیکی کریمی با عشوه و ناز در حال تبلیغات کالایی است، در بوک لندش آهنگ خارجی با صدای زن پخش می‌شود، در ال سی دی رستورانش تبلیغات آرایشگاه و باشگاه بدنسازی حیوانات خانگی مثل سگ و گربه دیده می‌شود، سرویس بهداشتی‌های‌ سرپایی دارد و به طور کلی وقتی در چنین مکانی که رنگ و بوی غربی در همه جای‌اش رسوخ کرده آیا زدن پوسترها و بنرهای متفاوت با چنین فراگیری در مورد حجاب، مسخره کردن حجاب و اسلام نیست؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۸ ، ۲۳:۰۹
محسن ذوالفقاری

آخرین سالگرد

همزمان با سالگرد ازدواجشان کتابشان هم چاپ شد! سالگرد ازدواج ابوالفضل رفیعی و خانم دهقانی و چاپ کتاب «دریادل» را می‌گویم! به همین مناسبت جهت تقدیم کتاب به خانواده این قهرمانان به منزلشان رفتیم.

ورودی راه‌پله‌ها فرزندان و نوه‌های شهید خوش‌آمدگویی می‌کردند که یک آن تصویر قاب عکسی توجه‌ام را جلب کرد. قاب عکسی که مرا به وجد آورد. عکس مادر شهید بود که کنارش نوشته بود «خوش آمدی پسرم».
.
وارد منزل شدیم! حال شخصیت‌های کتاب روبه‌رویمان نشسته بودند! اصغرآقا که بچه مظلوم خانواده بود از شر و شوری‌های زمان جنگش می‌گفت! جعفرخان هم که در کتاب دوران نوجوانی‌اش به شر و شوری شهره بود، مظلوم گوشه‌ای نشسته بود! ذکر خاطرات بچه‌های جنگ حسابی گل گرفته بود که کیک جشن سالگرد ازدواج را آوردند، البته مزین شده با طرح جلد کتاب! پرده وسط حال که بین برادران و خواهران بود کنار زده شد و عروس خانم با

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۸ ، ۰۰:۱۸
محسن ذوالفقاری

+ دیر دستت رو آوردی بالا! دو دل بودی ها!
- آخه کسی با پیکان_وانت که مسافرکشی نمی‌کنه!
+ خب منم مسافرکش نیستم! هرکی کنار خیابون باشه سوارش می‌کنم! چرا ماشین خالی بره؟! خمس و زکات ماشینو این‌جوری میدم! هرکی سوار شد نوش جانش! هرکی هم سوار نشد فدای سرم! من وظیفه‌ام رو انجام دادم!
- پس داشتم فدای سرت می‌شدم!
+ فعلا که نوش جانت شده!
- عجب شعر باحالی! خودت گفتی؟! بذار یک عکس بگیرم!
+ نه بابا! یک جا خوندم خیلی حال کردم مثل تو که سریع عکس گرفتی منم سریع نوشتمش! شعرش تناسب به خودم و شغلم هم داره! خودمون که شیعه امیرالمؤمنین هستیم! شغلمون هم که سر و کار داریم با گل!
+ خودت هم که گلی!
- قربونت برم! تو هم گلی! شیعیان مولا علی همه گلن! حالا مسیرت کجاست؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۸ ، ۲۳:۵۷
محسن ذوالفقاری

معطلی لب مرز و خستگی اتوبوس‌سواریِ چندین ساعته هیچ رمقی برایمان نگذاشته بود!خارج رفتن زمینی هم عالمی دارد! از ترمینال تا محل اسکان بدون هیچ پرس‌وجویی در مورد مسیرهای مترو و اتوبوس تاکسی دربست گرفتیم! به محل اسکان رسیدیم. استراحتی کوتاه کردیم و چند لیوان چای ترکی خوردیم و از فرصت باقی‌مانده تا شب استفاده کردیم و راهی خیابان‌های باکو شدیم. اول از همه به ایچری‌شهر رفتیم. ایچری شهری یا همان ارگ باکو بافت قدیم شهر باکو می‌باشد که قلعه دختر، شروان شاهان و دروازه مراد در آن قرار داشت.

بعد از آن به بهانه مردم نگاری و مردم‌شناسی با پای پیاده به سمت برج‌های سه قلو شعله حرکت کردیم! پیاده‌روی چندین ساعته با گپ و گفت‌های دوستانه استاد شاگردی شیرینی سفر را چندین برابر کرده بود. بالاخره نزدیکی‌های غروب بود که به نزدیک‌ترین نمای برج رسیدیم! کنار برج مسجدی هم قرار داشت ولی دقایقی به نماز مانده بود لذا تصمیم گرفتیم در پارک دوری بزنیم و بعد به آن‌جا برویم. تابلو بزرگ کنار پارک توجه‌ام را به خودش جلب کرد. ابتداییات نوشتار آذری را از ترک‌های هم‌سفرمان در طول پیاده‌روی یاد گرفته بودم! تابلو را خواندم ولی برای اطمینان بیشتر دوستم را صدا زدم و گفتم این‌جا چی نوشته گفت اسی که زیرش ویرگول باشه (ş) sh (ش) خونده میشه، ایِ برعکس (ə) میشه a(ـََ) و x همkh (خ) خونده میشه پسوند آخرش هم (ər) نشانه جمع هست. پس میشه خیابان شهدا (şəhidlər xiyabani)! خودش هم تعجب کرد! فارغ از اینکه اینجا چرا اسمش خیابان شهداست یاد اتفاقات اخیر خودمان در مورد حذف عنوان شهید افتادم و متأثر شدم! از پله‌ها بالا رفتیم و از کنار قبور گذشتیم. همه قبور یکدست و یکسان کنار هم قرار گرفته بودند. در آخر خیابان نیز یادمان بزرگی قرار داشت که داخل آن شعله آتشی روشن کرده بودند. در آن تاریکی دم غروب نمای زیبایی داشت! گوشی‌ام را در آوردم و چند تا عکس گرفتم! اذان را گفتند و به سمت مسجد برگشتیم. از همان ابتدای مسیر بحث در مورد یک نفر شد که قبرش در این محل قرار داشت چند نفری که برایشان مهم بود از همان اول خیابان دنبال قبر آن می‌گشتند ولی هرچه گشتند پیدا نکردند. این قبور شبیه به هم و جستجوی این چندین نفر مرا یاد طرح یکسان‌سازی قبور شهدا و داغ دل مادران شهدا انداخت! دوباره متأثر شدم! با خودم گفتم عجب مسئولینی داریم! چرا چیزهای خوب را از این خارجیکی‌ها یاد نمی‌گیرند! احترام و ارج نهادن به مقام شهید را یاد نمی‌گیرند! یکسان‌سازی قبور شهدا را یاد می‌گیرند!

خلاصه به مسجد رسیدیم و نماز را خواندیم و از سمت دیگر پارک خارج شدیم تا به محل قرارمان برسیم. با یک استاد دانشگاه آذری‌زبان که فارسی هم بلد بود قرار ملاقات گذاشته بودیم. بعد از سلام و احوال‌پرسی سریع شروع کرد تا از آذربایجان و باکو بگوید. از منطقه‌ای که در آن بودیم شروع کرد. همان چیزی که من می‌خواستم!

«در ٢٠ ژانویه ١٩٩٠ تعداد زیادی از مردم آذربایجان به‌دست نیروهای نظامی شوروی قتل عام می‌شوند و در این مکان خاک‌سپاری می‌شوند و این‌جا آرامگاهی برای آن‌ها می‌شود. این پارک قبلاً به نام پارک کیروف بود. کیروف رهبر بلشویک شوروی بود. بعد از آن حادثه و قرار گرفتن قبور آن‌ها در این‌جا این پارک به پارک شهدا معروف شد و خیابان آن نیز به خیابان شهدا تغییر نام پیدا کرد. این خیابان و این پارک به مظهری از مقاومت سربازان آذربایجان تبدیل شده است. در انتهای خیابان هم همان‌طور که دیدید بنای یادبودی ساخته شده و شعله آتشی به نشانه احترام به آن‌ها روشن است که از داخل دریا خزر به‌خوبی نمایان است. هرساله هم بزرگداشتی برای آن‌ها برگزار می‌شود. برای مردم و مسئولین این قربانیان بسیار مهم هست برای همین آن‌ها را در بهترین پارک شهر و در بهترین منطقه توریستی شهر قرار دادند تا گردشگران هم با آن‌ها آشنا شوند. یکی از مهم‌ترین ایستگاه‌های مترو هم برای یادبود آن‌ها به اسم ٢٠ ژانویه نام‌گذاری شده است. هرسال هم بزرگداشت شکوهمندی در همین مکان برایشان برگزار می‌شود. در این پارک قربانیان جنگ قره باغ و ١١٣٠ سرباز ترکیه هم به خاک سپرده شده‌اند».

بعد از آن، در مورد تاریخ، فرهنگ و... آذربایجان صحبت کرد. تقریباً به همه سوالات به‌خوبی جواب داد. از یک تورلیدر حرفه‌ای حرفه‌ای‌تر بود! با اینکه استاد دانشگاه بود و مجری کارشناس یک از برنامه‌های خوب تلویزیون ولی با افتخار آمده بود و از کشورش می‌گفت!

آن شب گذشت و روز بعد در تابلوی راهنمای مترو ایستگاه ٢۰ ژانویه را دیدم و یاد خاطره دیروز افتادم و با خودم گفتم کشوری با این نوع حکومت‌داری(در خاطره‌ای دیگر برایتان می‌گویم) این گونه ستاره‌سازی و قهرمان‌سازی می‌کند و برای قربانیانش احترام می‌گذارد و بخش مهمی از هویت شهر را متعلق به آن‌ها می‌داند و کشوری دیگر که ستاره‌باران است و قهرمانانی شجاع و بی‌بدیل دارد؛ بعضی مسئولینش خواسته و ناخواستهبا طرح های حذف عنوان شهید از تابلو کوچه‌ها و خیابان‌ها و تخریب قبور شهدا، در پی خاموش کردن نور آن‌ها و قهرمان‌زدایی هستند ولی نمی‌فهمند و نمی‌دانند که نور ستاره‌های ما خاموش که هیچ کم‌نور هم نمی‌شود و روزبه‌روز در دل‌وجان جوانان و نوجوانان ما پرفروغ‌تر می‌شود و به برکت آن، قهرمانان دیگر همچون محسن حججی‌ها ساخته می‌شوند.

تو همین افکار بودم که مسئول اردو زد پشتم و گفت پیاده شو رسیدیم! ایستگاه ٢٠ ژانویه هست!

پ ن: این یادداشت در تاریخ ١۴آبان١٣٩٨ در روزنامه قدس به صورت خلاصه چاپ شده است. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۸ ، ۱۲:۱۶
محسن ذوالفقاری

نماز عید سعید فطر و مسیر رفتن به مصلی و برگشت از آن بهانه خوبی شد تا با یکی از رفقا مباحثه خوبی داشته باشیم و از وقتمون حداکثر استفاده را بکنیم.
بعد از احوال‌پرسی‌ها روال ایشان بحث را اینجوری شروع کردند که الان مسجد شاید در زندگی امروزی ما چندان اهمیتی ندارد و زندگی‌های الان آن قدر پیچیده و مشکل شده است که مسجد و فعالیت در آن در اولویت‌های اول قرار نمی‌گیرد و کسی مثل من به خاطر شرایط کاری که دارم شاید فقط جمعه‌ها در محله خودمان باشم و در طول هفته در تمام شهر میچرخم و این باعث شده از فضای فعالیت در مسجد اجباراً فاصله بگیرم!
در جوابش گفتم: اینکه در زندگی‌های جایگاهی ندارد و مردم به آن اهمیتی نمی‌دهند ناشی هزاران دلیل است (که مفصل درموردش صحبت کردیم اینجا مجال بیان نیست!) ولی اینکه شما نمی‌توانی به علت مشغله و شرایط کاری که داری در مسجد محله فعالیت کنی بحث دیگری است. اول از همه ما به مسجد نیازمند هستیم نه مسجد به ما و صرف حضورمان در مسجد موضوعیت دارد حال هر کجا می‌خواهد باشد! شما هر جای شهر هم که باشی می‌توانی در اوقات نماز خودت را به مسجدی برسانی و با حضور خودت در آن اخذ زینت کنی و از برکات آن بهره‌مند بشوی. در ثانی درست است که شما در طول هفته نمی‌توانی در مسجد محله حاضر باشی ولی همان جمعه‌ها و ایام تعطیل با حضور مداوم خود می‌توانی با اهل مسجد آشنا شوی در حد خودت با جان و مال و... به مسجد خدمت کنی!

در راه برگشت بحثمان به سمت آسیب‌شناسی در حوزه سیاستگذاری در امر گفتمان‌سازی رفت و هر دو از این امر ناراحت بودیم که چرا خطبا و علمای ما در این حوزه کم‌تر صحبت می‌کنند و این موضوع را جزء تذکرات دائمی خود به ملت قرار نمی‌دهند تا اهمیت این امر جا بیفتد و در همه اذهان قرار بگیرد چرا که در فرهنگسازی مرحله اول تغییر اذهان و ذهنیت‌ها است!

در نزدیکی دانشگاه طبق سنت هر ساله در عید فطر به کله‌پزی رفتیم! باید بهتون بگم آن‌جا هم ول کن ماجرا نبودیم و بحث جدیدی با عنوان معماری مسجد شکل گرفت! این موضوع چون مرتبط با رشته و تخصص ایشان (معماری) بود من بیشتر مستمع بودم. اینکه چی گفتند قرار شد خودشون در قالب یک یادداشت بنویسند! قول میدم هر موقع نوشتند بازنشرش کنم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۸ ، ۰۰:۳۸
محسن ذوالفقاری

چند روز پیش با بعضی از عوامل برنامه «عصرجدید» به دیدار جانبازان اعصاب و روان رفتیم. بعضی از آن‌ها بیش از سی سال تحت درمان و کنترل بودند.
یکی از آن‌ها می‌گفت: ١۴ساله دخترم رو ندیدم. الان داره عروس میشه ولی بازم نمیارنش پیشم!
دیگری گوشه تختی نشسته بود و دست‌های قلاب شده‌اش را محکم به سرش فشار می‌داد.
جانبازی دیگر با شوخی و خنده گفت الان که حالم خوبه بیا باهم گپ بزنیم که بعداً از دستم فراری میشی!
و...

ولی از همه جالب‌تر حال و هوای بچه‌های عصر جدید بود. دکتر سید بشیر حسینی مشعوف لحظات واقعی پارادوکسیکال شده بود. سکوتی پر از حرف! خنده‌های تلخ! کف زدن‌هایی با اشک!
آریا عظیمی‌نژاد انگار آهنگ تلخ و شیرین خاطرات این دلاورمردان را مرور می‌کرد و از گوشه چشمش اشکی جاری بود!
ایمان قیاسی گوشه و کنار با جانبازان خوش و بش می‌کرد و درد و دل آن‌ها را گوش می‌کرد و اشک می‌ریخت!
ارشا اقدسی که همه مبهوت حرکات نمایشی او هستیم؛ خود چنان مبهوت سکنات اخلاقی آن‌ها شده بود که به دیوار تکیه داده بود و فقط به چهره جانبازان خیره شده بود!
بیرون از آسایشگاه وقتی در حال خوش و بش بودیم به حاجی دلبریان گفتم: «آقا ارشا هم دائم عقب ایستاده بود.» ایشان رو به ارشا کردند و گفتند: از آخر مجلس شهدا را چیدند! ارشا هم گفت: «من ۴تا از رفقام جلوی چشم‌هایم فوت شدند ولی مثل اینجا، این قدر متاثر نشدم!»
خلاصه در این دیدار غیرت را لمس کردیم، شرف را به تماشا نشستیم، بهای دفاع از ناموس و وطن را با اشک و لبخند تحسین کردیم و دلیل احساس پاکمان برای ستایش جوانان غیور و سربلند آن روزهای جنگ تحمیلی را درک کردیم.

پ ن: عصرجدید و نسل جدید مدیون این گل‌های نازنین جانبازان عزیز است!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۴۴
محسن ذوالفقاری

نماهنگ «کربلای تو همین‌جاست» مهمان نگاه حاج قاسم سلیمانی شد
لبخند رضایت او برای ما کافیست...
الحمدالله

پ ن١: با هم عهدی در تیم رسانه‌ای عهد، بهترین کارها را تولید و توزیع کردیم. بازم #الحمدالله .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۲۸
محسن ذوالفقاری

خونه‌ی دوقلوها که در آن خاطرات خوش جشن تولدهایشان ثبت شده بود امسال به زیر گِل رفت و به خواب هم نمی‌دیدند دیگر جشن تولدی برایشان برگزار شود ولی ما سعی کردیم گُل لبخند بر لبانشان بنشانیم چرا که معتقدیم همین لبخندهای کوچک، کارهای بزرگ می‌کند.

پ ن: تشکر ویژه از دکتر #سید_بشیر_حسینی و گروه #به_اضافه_خنده (عمو خندان و آقا باریکلا) که به مدارس پلدختر رفتند و دل و جان بچه‌ها را صفا دادند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۲۶
محسن ذوالفقاری

قبل‌ترها در مورد مدارسِ بدون در و دیوار فنلاند نوشته بودم و با خود آرزو می‌کردم کاش روزی مدارسمان به این سمت و سو برود و بچه‌ها با عشق و علاقه درس بخوانند و در و دیوار مدرسه آن‌ها را محصور نکند.
امروز وقتی به مدرسه تازه باز شده‌ای در پلدختر رفتم؛ آرزویم برآورده شد! مدرسه‌ای که از سر تقدیر زمانه، بدون در و دیوار شده بود! هنوز وارد مدرسه نشده بودم که دانش‌آموزی گفت: «آقای دوربینی! ازمون عکس بگیر و بگو ما سیل‌زده هستیم و همه خونمون رفته زیر گِل! ولی ما بازم درس می‌خونیم! ما دوباره شهرمون رو می‌سازیم!»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۲۴
محسن ذوالفقاری

زنگ تفریح بود که به مدرسه رسیدم. چندتا از بچه‌ها در جنب و جوش بودند و بحث کمک به سیل‌زده ها در آن‌ها گُل گرفته بود. تصمیم گرفته بودند از چاشت روزانه و پول توجیبی خودشون بزنند و به مردم سیل‌زده کمک کنند. دور معاون تربیتی خودشون جمع شده بودند و یکی یکی پول‌هاشون رو به ایشون می‌دادند. همان زنگ با کارتون، صندوقی درست کردند و از معاونین و معلمان خواستند در کلاس‌ها بچرخند. ایده قشنگ این چند نوجوان کلاس پنجمی شهرک غربی تبدیل شد به #سیل_محبت و مهربونی در مدرسه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۴۱
محسن ذوالفقاری

چسبید! خیلی هم چسبید! فوتبال را می‌گویم! فوتبالی که با تیم مضیف العتبه العلویه بازی کردیم! بالاخره پچ‌پچ‌ها و کری‌خوانی‌های داخل مطبخ کار خودش را کرد و ما را به مستطیل سبز فوتبال رساند! فوتبالی که پرشور بود ولی پرحاشیه نبود! جنجالی بود ولی کل‌کلی نبود! رقابت بود ولی حسادت نبود! فوتبالی که می‌توانستی اتحاد و همبستگی، عشق و صفا بین دو کشور را نه‌تنها ببینی بلکه لمس کنی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۳۰
محسن ذوالفقاری

شهدا بیش از هر سال با دستی پر آمده‌اند! دستی پر از نعمت‌ها و فضیلت‌ها! پر از باران و شکوفایی! دست شهدا پر است از حکمت و برکت! شهدا کارشان را خوب بلدند!
قول و قرار زیارت عاشوراهای شبانه برای فراهم شدن مقدمات سفر به مقتل شهدا کاری کرد کارستان!
از همان شروع اولیه سفر انگار شهدا خودشان هماهنگی‌های سفر را انجام می‌دادند! از ثبت‌نام کرده‌ها (بخوانید دعوت‌شدگان) بگیر تا برنامه‌ریزی برای زیارت یادمان ها! شهدا کارشان را خوب بلدند!
ناخواسته یک روز زودتر حرکت کردن از موعد مشخص شده همانا و رسیدن به آخرین شب برنامه بله‌برون شلمچه حاج حسین یکتا همانا! طولانی شدن برنامه بله‌برون و عدم اجازه پلیس راهور به تردد در جاده‌ها و هماهنگی معجزه‌آسا اردوگاه شهید باکری همانا و جاگیری زائران در راه مانده در محل اسکان ما در پادگان ثامن الائمه همانا! شهدا کارشان را خوب بلدند!
ای کاش کسانی که نقشه‌ها می‌کشند برای حذف حسین فهمیده در کتب درسی نوجوانان در این سفر می‌بودند و می‌دیدند شهدا چه می‌کنند با دل و جان نوجوانان! می‌دیدند که در این بیابان‌های طلائیه و فکه چگونه عشق‌بازی می‌کردند! می‌دیدند که در خاک‌های شلمچه چگونه مثل ابر بهار اشک می‌ریختند! می‌دیدند که چگونه به این سرزمین وابسته شده بودند! شهدا کارشان را خوب بلدند!
در این سفر واقعا به عینه دیدم بی‌سیم‌های سرداران جنگ، هنوز هم آنتن می‌دهد! محول الحول و الاحوال ما هستند! هر کدامشان دل‌هایی را هوایی می‌کنند! و در نهایت باید بازهم بگویم شهدا کارشان را خوب بلدند!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۰۵
محسن ذوالفقاری

صبح روز ٢٢بهمن از اتوبوس‌های مسجد جا موندم و تک و تنها خودمو به چهارراه دانش رسوندم و زیر کانکس کلانتری منتظر رفقا بودم. دقایقِ اول، انتظارِ انتظارِ طولانی داشتم پس جوگیر شدم و به کتابفروشی اون طرف چهارراه رفتم و دو تا کتاب خریدم تا از وقتم بهترین استفاده رو بکنم! هنوز مقدمه‌اش تموم نشده بود پشیمون شدم و با خودم گفتم الان بهترین وقته تا رفتار مردم رو مطالعه کنم! سر از کتاب که برداشتم، سه تا جوون که در حال کشیدن پرچم ایران بر دست و صورت ملت بودن! وسط چهارراه پرچم آمریکا و اسرائیل در حال آتش گرفتن بود! گروهی تابوت نمادین زکریای شهید بر سر و شانه خود حمل می‌کردند! دو نوجوان جدول وظایف طراحی کرده بودند و مردمی را سرگرم حلِ آن کرده بودند! گروهی دیگر غرفه رمی استکبار درست کرده بودند و ملت دمپایی‌هایی رو به سمت ترامپ پرت می‌کردند. به قول بنده خدایی حیف اون دمپایی! غرفه‌ای دیگر چند تا جوان انقلابیِ فعالِ مجازی سایت چهل سالگی انقلاب را راه‌اندازی کرده بودند.
تو همین حال و هوای مطالعه مردم بودم که رفقامون هم از راه رسیدن و به سمت حرم حرکت کردیم. در طول مسیر، روحانیِ سیدی پلاستیک به دست آشغال جمع می‌کرد. خانمی با سه فرزند قد و نیم قد در بین جمعیت در حال حرکت بود. پیرمردی با ویلچر خودش را به سیل جمعیت رسونده بود و زیر لب زمزمه می‌کرد نه رب میخوام نه ریکا مرگ بر آمریکا! مسئولین هم گه گاهی با محافظ‌هاشون دیده می‌شدند که طبق روال معمول برام اهمیتی نداشت!
پرچم بزرگ ایران در وسط خیابان امام رضا نمایی دیگر به راهپیمایی بخشیده بود. عَلَمی که جز علمدارش کسی حریف اون نمیشد! علمداری جوان و خوش استیل معروف به فتح‌الله که در اکثر مناسبت‌های ملی و مذهبی با هزینه شخصی خودش پرچمی را بالا می‌آورد. که این دفعه به مناسبت چهل سالگی انقلاب به کوری چشم همه دشمنان، پرچم ایران را بالا آورده بود!

در آخر باید بگم کار خوبه مردمی باشه چون در کار مردمی هم اخلاص هست هم خلاقیت! هم شور هست هم شعور! هم جوشش هست هم خروش! هم رحمت است هم محبت! مردم نه کم می‌گذارند نه کم می‌آورند!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۷ ، ۰۰:۴۳
محسن ذوالفقاری

شب جمعه به دعوت خودم در جمع اینستاگرامی‌های انقلابی حضور یافتم! وقتی این جمعیت انقلابی را دیدم که از ساعات اولیه جلسه حضور به عمل رسانده بودند کنار گوشه‌ای برای خودم پیدا کردم تا غیرانقلابی بودنم زیاد عیان نشود! وقتی خوب جاگیر شدم یک نگاهی به دور و بر کردم و یکی یکی رفقایم را پیدا می‌کردم! بعضی‌هایشان برای خودشان کسی هستند و فرصت هیچ جلسه‌ای مهمی را ندارند ولی برای این شرکت در این دورهمی از همه زندگی‌شان زده بودند! وقتی رصد و بازرسی رفقایم تموم شد نگاهی کلی‌تر به جمعیت داشتم و شاهد بودم اکثرا سرشان در گوشی بود حتی میهمانان! خب لامصبا لااقل تو دورهمی بذارید دورِهم باشیم! پیشنهاد می‌کنم مسئولین در دورهمی بعدی، یک سبد بذارند جلوی در ورودی، شرکت‌کنندگان قبل از ورود موبایلشون بندازند داخلش! البته ناگفته نماند برنامه‌هایی که فضاهای شوخی‌های کذا و کذا بیشتر داشت سرها کمتر در گوشی بود و اجراهای تخصصی و علمی، برعکس! درست مثل خود اینستاگرام که سرگرمی‌های و جوک و خنده طرفدارهای بیشتری دارد!

وقتی رصد کلی هم تموم شد نگاهی به مهمانان انداختم؛ کسانی که در فضای حقیقی #متخصص در امری بودند شناخته‌شده تر از مابقی افراد بودند! و حقیقتا در عالم مجاز نیز این افراد موثرتر از کسانی هستند که به دنبال جریان‌سازی و باندبازی و هشتک سازی هستند!

در نهایت محو سالن و امکانات و... شدم و از خودم پرسیدم هدف برگزاری چنین دورهمی و با چنین خرجی و مخارج چیست؟

پ ن: چند پیشنهاد به مسئولین اینستاگرامی‌های انقلابی با لهجه مشهدی!

١. قضیه سبد جلو در ورودی رِ جدی بِگیرن!

٢. به جای کیس آبمیوه، شله بِدِن، شله!

٣. در تبلیغات در کنار اسم و عکس دعوت‌شدگان آدرس آیدی اینستاگرامشان هم بزنن! اونایی که حرفی برای گفتن دِرن بُلدشان کنن، بهتره!

۴. اگه بشه که به جای دورهمی، هیئت داشته باشِم که دیگه خیلی عالی مِشه! هم با محوریت اهل بیت بیشتر دورِهم هستِم (کمی و کیفی) هم با انقلابی‌گری بیشتر جور درمیه! هم پیشنهاد دومی بهتر عملیاتی مشه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۷ ، ۰۰:۱۶
محسن ذوالفقاری

وقتی برای بازدید از نمایشگاه مدیریت مسجد دعوت شدیم خیلی مشتاق بودم حاج آقای حاج علی اکبری را از نزدیک ببینم و در حقیقت تنها انگیزه‌ام از بازدید نمایشگاهِ دستاوردهایِ مرکزِ رسیدگی به امور مساجد، بازدید از رئیس این مرکز بود!

خلاصه بعد از تشیع جنازه باشکوه آقای کریم آبادی در دانشگاه به سمت سازمان فرهنگ و ارتباطات رفتیم تا از این نمایشگاه دیدن کنیم. (بماند که چرا نمایشگاه مسجد در سازمان برگزار می‌شود!) بعد از استقبال و پذیرایی حضرات، بازدید ما تقریبا از ساعت ١٠ صبح شروع شد. الحق و الانصاف نمایشگاه خوب و جالبی بود و زحمات چندین ساله این مرکز با قالب‌ها و فضاسازی خوبی به نمایش گذاشته شده بود. در ضمن محتواهایی خوبی تولید شده بود که امید است هرچه زودتر چاپ شود و در اختیار عموم قرار بگیرد. مراحلِ آخر غرفه‌های نمایشگاه را به علت نزدیک شدن به اذان ظهر سریع گذارندیم. نماز جماعت را در نمازخانه سازمان که گنجایش آن جماعت را نداشت اقامه کردیم! وقتی از نمازخانه خارج شدیم بالاخره حاج آقا حاج علی اکبری را دیدیم ولی در حال خواندن نماز پشت سر روحانی جوانی بودند! اساتید وسط‎ تعارف‌پراکنی برای صرف ناهار با حضرات بودند که حاج آقا نمازشان تمام شد و برای عرض ادب خدمت ایشان رفتیم و ایشان نیز طبق روال همیشه با لبِ خندان خوش‌آمدگویی و احوال‌پرسی کردند. طبق رسم ادب دعوت ناهار را رد نکردیم! و برای صرف ناهار دوباره به نمازخانه برگشتیم! بعد از ناهار در حال رفتن به سمت درب خروجی بودیم که دوباره حاج آقا را دیدیم که گوشه‌ای با چند تا از طلبه‌های جوان که انگار ائمه جماعت چند تا از مساجد تهران بودند در حال صرف ناهار بودند. دستی تکان دادیم و با یک یاعلی دو طرفه خداحافظی کردیم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۷ ، ۰۰:۰۴
محسن ذوالفقاری

در جهت تایید این حرف که معماری مسجد از همه چیز مهم‌تر است و همچنین توجیه ساخت مناره و دیوارکشی دورتادور مسجد، خاطره‌ای برایم تعریف کرد: جلوی در مسجد بودیم که چندتا جوان با یک ماشین مدل بالا جلو ما ترمز زدند و گفتند عجب چیزی ساختید! دعوتشون کردیم به داخل مسجد که با تعجب گفتند این‌جا مگه مسجده؟! جون میده انقلاب بعدی اینجا رو تبدیل کنیم به کافه!
در جواب گفتم: اگه خدای نکرده کشور بیفته دست این افراد، آیا مساجدِ گنبد و گلدسته دار مسجد می‌مونن؟
گفت: بستگی داره به افرادِ اون مسجد.
گفتم: جوابتون خودتون دادید! ارادتمند!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۷ ، ۰۰:۳۷
محسن ذوالفقاری