تخریب گلزارهای شهدا وحذف صندوقهای سرمزار آنها که در حقیقت موزه بکر و اصیل دفاع مقدس بود اگر نگوییم خیانت ولی اقدامی ناشیانه و نابخردانه بود که حاصل آن آه و نفرین و ناراحتی هزاران خانوادههای شهید است. این را من نمیگویم توجه شما را به بخشی از کتاب شهربانو که دردودل های یک مادر شهید که با قلم صمیمی و خودمانی خانم مریم قربان زاده نوشته است؛ جلب میکنم.
«امسال شاید سال آخری باشد که دارم کمد مزار ابراهیم را خانهتکانی میکنم. کمکم بیل و کلنگها دارند به نزدیکی مزار ابراهیم میرسند. صدای متّههایشان که سنگ ها و موزاییک ها را میشکند و سوراخ میکند، خلوت ما و بچههایمان را به هم ریخته. میخواهند همه را یک شکل کنند؛ مثل قبرستان مسیحیها! کمدها را دارند یکییکی خراب میکنند و جایش یک سنگ میگذارند.
ما که راضی نشدیم. همه ناراضیاند. اینها یادگاریهای بچههای ما هستند. دلمان به همینها خوش است. من میدانم مادر شهید با چه اشک و شوقی اینها را درست کرده و چیده تو کمد. یا آن خواهر شهید با چه عشقی این دستمالها و پرده را دوخته و سر مزار آویزان کرده. توی کمد شهید صادق را خواهرش پر کرده بود از چمن پلاستیکی. روی چمنها را هم دانههای انار ریخته بود. یک چراغ فانوس کوچک هم گذاشته بود. هر پنجشنبه چراغ فانوس را روشن میکردند. آنقدر قشنگ میشد که نگو. آدم وقتی نگاه میکند به این شیشهها و عکسها و گلدانها فکر میکند اگر همانجا پای یکی از این میلههای آلومینیومی دخیل ببندد حتما حاجت میگیرد. کنار مزار ابراهیم، شهید حسین حیدری است. خانمش هر پنجشنبه با چنان عشقی این شیشهها و آلومینیوم هارا دستمال میکشد و قاب عکسها را تمیز میکند که انگار دارد صورت همسرش را نوازش میکند: «سلام حسین جان! چطوری؟ ای وای! چقدر این زیر خاک گرفته. ببخشید که زورم به این گرد و خاک بیابان نمیرسد. فدای این چشمهای قشنگت! چقدر میخندد. دیشب کجا بودی که باز صورتت گل انداخته؟». تا چند ماه دیگر، او هم نمیتواند بیاید و به هوای گردگیری کمد شوهر شهیدش، دلتنگیهایش را خالی کند و یک دل سیر اشک بریزد. دیگر کمدی نخواهد بود که توی شیشه آن چین و چروکهای پیشانیاش را بشمارد.
نمیدانم آخر و عاقبتمان چه میشود؟! حالا بگو میخواهید همه را یک جور بسازید که چی بشود؟! اصلاً آدم مزار بچهاش را گم میکند. نمیدانم دفعه بعد که بروم بهشت رضا و کمد بزرگ دو برادر شهید نباشد، چه جوری ابراهیم را پیدا کنم. از آن دو برادر تا مزار ابراهیم سی و پنج شهید فاصله است. اگر قبرها را جابهجا شمارش کنم، نشانه دومم کمد شهید خادمی است که دوگلدسته بالای آن جوش دادهاند. نشانه سومم هم که روبهروی مزار ابراهیم میافتد، سایهبان مزار شهید سهیلی است که از روی کمد آلومینیومی تا وسط قبر شهید میآید. این نشانهها اگر نباشد دیگر نمیتوانم تنهایی بروم سر مزار ابراهیم و عبدالله. گوششان بدهکار هیچ حرفی هم نیست. به قول مادر شهید سهیلی، اختیار قبر بچهمان را هم نداریم! این همه شهید هر کدام یک رنگ و بویی دارند.
دیروز مادر شهید سپهری را توی دوره قرآن دیدم. او هم مثل من نفسهای آخرش را میکشد. میگفت: «مزار علیرضا را خراب کردهاند. هرچی توی کمد مزارش بوده را بردهاند». میگفت: «قبل از اینکه کمد ابراهیم را خراب کنند و ببرند، زودتر برو و خودت عکسها و یادگاریهایش را بردار». مثل اینکه همه را بار ماشین میکنند و میبرند توی یک انباری بزرگ. میگفت: «وقتی سراغ یادگاریهای علیرضا را گرفتیم، بعد از کلی دوندگی ما را بردند جلوی یک سوله بزرگ. گفتند همه چیز همینجاست. بگردید و پیدا کنید. وفتی در را باز کردند یک کوه آلومینیوم جلوی چشممان بود. اصلا نمیشد چیزی را پیدا کرد. حکایت دنبال سوزن گشتن بود توی انبار کاه. کمی آهن پارهها را زیر و رو کردیم. عکسهای شهدا شکسته بود. گلهایشان پرپر شده بود. چطور میشد از بین آن همه حجله و پرده و عکس و میله، کمد علیرضا را پیدا کنیم؟! دست خالی برگشتیم. قلبم شکست...».
پ ن: اگه دل شما نیز به حالِ دلِ شکسته مادران شهید شکست برای غفران همه باعث و بانی های این طرح دعا کنید اگر هم مطمئن هستید کارشان خائنانه و از روی عمد بوده است لعن و نفرینشان کنید!