بچه محله امام رضا (علیه السلام)

بچه محله امام رضا (علیه السلام)
محسن ذوالفقاری
بچه محله امام رضا (علیه‌السلام)
طبقه بندی موضوعی

حسین جان! کی این‌قدر دلمان صحن و سرایت را می‌خواست! کی این همه مضطر اربعینت شده‌ایم! ما گداترین ابنای آدمیم به محبتت حسین جان! خودت شاهدی که به زهرآگینی همان تیر سه شعبه، شبهه و شایعه وارد می‌کنند برای جریحه‌دار کردن مجلس روضه ی تو! این امر مسبوق به سابقه است! ١۴٠٠سال است در تلاشند ما را سرگرم دنیا کنند تا دست از راه تو برداریم! ولی زهی خیال باطل! تو می‌شناسی ما را حسین جان! اشک و آه و قلب و قدم و زندگی و پدر و مادر و همه وجود و زندگی‌مان فدای توست! خطابم به همه شیاطین عالم است: امسال هم نتوانستید ما را از حسین جدا کنید! حالا هی تقلا کنید و خرج کنید و دست و پا بزنید! حرف آخر را اول بزنم: ما از خیمه حسین بیرون رفتنی نیستیم! چایی روضه ارباب زمین گیرمان کرده است! ما ملت امام حسینیم! ماسک که چیزی نیست دهانمان را هم بدوزند باز هم حسین حسین از زبانمان نمی‌افتد! بفهمید نافهم ها! ما حسینی بودن را از رهبرمان آموخته‌ایم! پس گوش به فرمانش هستیم! همان‌طور که حسینیه‌هایمان را تعطیل کردیم همان‌طور هم خیابان‌ها و ورزشگاه‌ها و پارک‌ها را با رعایت پروتکل‌های بهداشتی حسینیه کردیم! ما قدرت مدیریت هیئتی که سرشار از نظم و تدبیر و خلاقیت هست را به نمایش همگان گذاشتیم! ما شور و شعور و اسم و رسم حسینی را باهم داریم! ما خیمه حسین را محور وحدت همه آزادگان جهان می‌دانیم! «ما جاده چالوس را با گردنه حیران می‌سنجیم نه با سفینه النجات»! انگار محرم امسال سالِ آزمایش حسینی است! سال غربالگری! سال یارگیری! ولی حسین جان ما را با محبت خودت با اربعینت آزمایش نکن! ما را با همه ناخالصی‌ها و گناه‌ها و نافرمانی هایمان قبول کن و بخر و ببرمان آقا! ما را اربعین به کربلایت برسان آقا!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۰۰ ، ۲۲:۰۸
محسن ذوالفقاری

برادر کوچکم از طریق پسرخاله‌اش کتاب شاهرخ را از مقر کتاب امانت گرفته است. دو روزه تمامش می‌کند و ازم می‌خواهد از این به بعد برایش کتاب نخرم! علت را که می‌پرسم پاسخ می‌دهد: «کتاب وقتی امانت باشه باید سریع برگردونی برا همین مجبور میشی سریع بخونیش! ولی کتاب که برا خودت باشه هی میندازی پشتِ گوش! تازه از لحاظ اقتصادی به صرفه‌تر هم هس!» بهش گفتم: «پس میخوای کتاب «عمار حلب»ی که این قدر اصرار داشتی برات بخرمش؛ مهلت بذارم تا زودتر بخونیش؟» جواب داد: «نه! این یک دلیل دیگه داره! این کتاب مثل کتاب گردان قاطرچی‌ها میمونه! بعضی کتاب‌ها هستند که اگه تمومشون کنی پشیمون میشی. دوست داری کم‌کم بخونی تا تموم نشه. مثل چلوکبابه که یواش یواش می‌خوری تا مزه‌اش زیر زبونت بیشتر بمونه! شما تا حالا چنین حسی به کتاب‌هات داشتی؟!» از نوع نگاهش خوشم آمد و پاسخ شنید: «آره. کتاب‌های مثل شهربانو، غریب قریب، ملت عشق اینا چنین حسی داشتم ولی همون‌طور که تو خوردن ولع دارم تو خوندن هم حریصم! دوست دارم تندتند به کتاب‌ها حمله بکنم! تموم کنم و برم سراغ کتابِ بعدی! چشم‌هام گشنه‌اس! می‌فهمی؟!» تو چشم‌هایش خوندم که بهم گفت: «چه‌قدر وحشی‌ای تو!» ولی از شرم و خجالت بر زبان نیاورد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۰۰ ، ۲۱:۵۱
محسن ذوالفقاری

عنایت آزغ مثال و مصداقی خوبی شد برای شجاعت، غیرت و عزت و شرافت. که الحق و الانصاف لایق نشان خدمت است این جوان برومند خطه خوزستان. کسی که هنگام سانحه با موبایلش فیلم نگرفت ولی فیلم قهرمانیش نه‌تنها در قاب تلویزیون و موبایل‌ها، بلکه در دل‌ها هم رفت! کسی که پناه نداشت ولی پناهِ در آتش مانده‌ها شد. کسی از فرط فقر دزدی نکرد ولی هنگام کمک بساطش رو دزدیدند! او تهرانی نیست ولی به وسعت یک تهران یک ایران، غیرت و انسانیت در دلش ریشه دارد و همین همیّتش بود که تاب او را در وقت خطرِ هم‌وطنانش بی‌تاب کرد و ابراهیم‌وار به دل آتش زد و ١١زخم برداشت و جانِ ١١نفر را نجات داد! دمت گرم دست فروشِ اسپایدرمن ایرانی! خداقوت نقره فروشِ قلب طلا! عنایت جان ان‌شاءالله عنایت خاص صاحب‌الزمان(عج) نصیبت بشود و در مسیر خدمت شهید بشوی و ما را هم شفاعت کنی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۰۰ ، ۲۱:۴۷
محسن ذوالفقاری

قبل از ورود به دنیای مجازی برای خودم قرار مدارهایی گذاشتم و باید و نبایدهایی. یکی از قرارها این بود که باید از مردان و زنان بزرگ بنویسم و بخشی از آلبوم مجازستانم را با تصاویر آنان مزین کنم. هر موقع هم سوژه‌ای از این دست می‌یابم بعد از چندین ساعت مطالعه و تحقیق دست به قلم می‌شوم تا یادداشتی جامع و کامل و در خورِ شأن بنویسم که همیشه هم در این هنگام ترس همه وجودم را می‌گیرد که نکند عظمت کارِ آنان در کلمات و واژگانم محصور شود و از پسِ این مهم خوب برنیایم. این بار موردِ موردنظرم را در صفحه اینستاگرام یکی از روزنامه‌نگاران مطرح کشوری کشف کردم. سه قهرمان متفاوت. به وجد آمدم ولی هرچه کپشن را بالا و پایین کردم اسمی از آن‌ها ندیدم! کامنت‌ها را هم زیر و رو کردم ولی چیزی دست گیرم نشد! علامه گوگل هم کاری نتوانست برایم بکند! ناامید شدم و پکر! با خودم گفتم چند روزی صبر کنم تا خبرگزاری صداوسیمایی چیزی از اسم آن‌ها رونمایی کند ولی خبری نشد که نشد!

اما داستان این سه نوجوان همانند داستان پترس آن پسرک هلندی است ولی با این تفاوت که یکی عین واقعیت است و یکی دروغی توخالی! یکی اصل ایران است و یکی جنس تقلبی خارجی! یکی هیچ نام و نشانی ندارد یکی اسم و نامی ساختگی دارد! یکی در صداوسیما برای مردمان‌مان غریب است یکی در کتاب‌های درسی برای دانش‌آموزانِ چند نسلمان قریب!

این سه بزرگ مردِ کوچک وقتی آتش‌سوزی بادام‌ها و مراتع اطراف روستای «کوه برد» دهدشت شروع شد، پیراهن‌های خود را درآوردند، خیس کردند و به دل آتش زدند و پیش از رسیدن نیروهای امدادی و کمکی جلوی پیش‌روی آتش به مراتع و جنگل‌ها را گرفتند. خداقوت به این پهلوانانی که‌ سیکس پک ندارند ولی شجاعت و جرأتی دارند مردانه!

پ ن: دمِ عکاس این عکس گرم که حداقل این قاب را به یادگار گذاشت تا تاریخ این نوجوانان دهه هشتادی را فراموش نکند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۰۰ ، ۲۱:۴۲
محسن ذوالفقاری

هفته‌ای یکی دوبار بچه‌های رده، بولوار دوم و پنج‌تن قرار فوتبال داشتند. شب‌ها با خواهش و التماس از پدر و مادرم اجازه می‌گرفتم تا خانه مادربزرگم بخوابم تا صبح بتوانم در آن جمع حرفه‌ای حضور داشته باشم. نماز صبح را که می‌خواندیم هنوز هوا گرگ و میش بود که به همراه دایی کوچکم توپ پلاستیکی سه‌لایه را از تو انباری برمی‌داشتیم، سوار موتور می‌شدیم و به فنسِ پارک پنج‌تن می‌رفتیم. یکی از بچه محل‌ها به نام «ممد ترک» را هم سر راهمان برمی‌داشتیم. با اینکه همه در فوتبال برای خودشان یلی بودند ولی بازی بدون «ممد ترک» را بازی نمی‌دانستند. این را از آه و حسرت‌ها و حرف و حدیث‌هایشان در روزهایی که او نبود فهمیده بودم. استاد دربیل و حرکات نمایشی بود. مهارتی عجیب در گل زدن در دروازه کوچک داشت. دروازه بزرگ هم که بازی می‌کردیم از شوت‌های سرکش و ضربه‌های قیچی برگردانش کیف می‌کردیم و گاهاً حرص می‌خوردیم! همیشه هم بعد از هر بازی حتما یک جایی از دست و پایش زخمی زیلی بود. آن زمان در همان حال و هوای بچگی‌ام و در رویاهای افسانه‌ای‌ام او را در لباس تیم ملی ایران می‌دیدم و سرکوک بودم که پیش بقیه کلاس خواهم گذاشت که: «این ممد ترک رو که می‌بینید الان برای خودش کسی شده یک زمانی ما براش کسی بودیم! با موتور می‌رفتیم دنبالش می‌آوردیمش با ما فوتبال بازی کنه! دست پاش زیر تکر‌های ما زخم برداشته که الان دست و پا پیدا کرده!» اما نشد که نشد. او الان سنی ازش گذشته و با هنر دست‌هایش در کارهای فنی روزگار می‌گذارند. الان حسرت می‌خورم که کاش یک روز از آن روزها گوشی کا٨١٠ دایی بزرگم را تَک می‌زدم و چند ثانیه از او به یادگار فیلم می‌گرفتم. . این داستان را نگفتم که «ممد ترک» را با «آرات حسینی» مقایسه کنم. نگفتم که فوتبال آپارتمانی اینستاگرامی «آرات» را با فوتبال زمین خاکی آسفالتی «ممد ترک» به نقد بکشانم. نگفتم که آینده آرات حسینی را پیش‌گویی کنم. نگفتم تا پدیده ستاره‌سازی به سبک آرات را به چالش بکشانم. حتی دوست ندارم از پدر او صحبت کنم که آیا او کودک‌آزار است و آرات را ربات دست خودش کرده یا نه؟

این داستان را گفتم تا بگویم همان‌طور که دوست داشتم «ممد ترکِ» بچه‌ی پایین شهرِ مشهد را در تیم ملی کشورم ببینم به همان اندازه دوست دارم«آرات حسینیِ» مشهور ۶ساله‌ای که همه باشگاه‌های مطرح جهان دنبالش هستند و مسی زیر پستش کامنت می‌ذارد: «کلاس بالایی در حرکاتت می‌بینم» را هم در لباس تیم ملی ایران ببینم و همانند پدرش ثانیه‌شماری می‌کنم در دومین حضورش در جام جهانی، جام را از آن ایران کند و بالای سرش ببرد. اما همان‌قدر که برای دیدن آن لحظات شوق و ذوق دارم همان اندازه دوست دارم در طول رسیدن به این اهداف، آرات و خانواده‌اش با آرامش و بدون شتابزدگی و حاشیه قدم بردارند.
دوست دارم آرات این قدر زود وارد بازی بزرگان نشود و آینده بزرگ خود را با بازی‌های به‌ظاهر بزرگانه خراب نکند!
دوست دارم آرات در دنیای بچگی‌اش هم فوتبال بازی کند هم بازی‌های بچگانه‌اش را داشته باشد!
دوست دارم اگر ضربه‌ای به توپ می‌زند همه‌اش برای عشق خودش باشد نه تعداد لایک اینستاگرامش!
دوست دارم استعدادش کالایی و ابزاری نشود!
دوست دارم فرصتی برای او باشد تا هر موقع توانایی‌اش را پیدا کرد خودش این مسیر را انتخاب کند و اگر هم خواست تغییر مسیر بدهد قدرت و جرئت و غیرت آن را داشته باشد!
دوست دارم برد باخت را با هم تجربه کند!
دوست دارم مثل ریچارد ساندراک نشود و از فوتبال و مهم‌تر از فوتبال از پدرش فاصله نگیرد!
دوست دارم همان طور که باشگاه لیورپول به هر دلیلی اجازه نمی‌دهد عکس و فیلم از آرات بیرون بیاید پدرش هم همین سیاست را پیش بگیرد و او را از صفحات اینستاگرام و جلوی چشم‌ها و دیده‌ها پاک کند!
دوست دارم سال‌ها دور از رسانه و حواشی‌اش باشد و خودآگاهانه و خداباورانه در مسیر استعدادش تلاش کند!
دوست دارم آرات را به یکباره در لباس تیم ملی ایران ببینمش و ذوق‌زده بشوم!
پ ن: ریچارد ساندراک در کودکی تحت نظارت پدرش تمرین‌های سخت بدنسازی انجام می‌داد. مدت‌ها مورد توجه رسانه‌ها بود و به او لقب هرکول کوچک یا آرنولد کوچک داده بودند. بعدها اما در دوران بزرگسالی از دنیای ورزش فاصله گرفت و حال با پدرش روابط تیره و تاری دارد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۰۰ ، ۲۱:۳۸
محسن ذوالفقاری

شاید باورش براتون سخت باشه ولی هیئت یکی از معیارهای انتخاب شهر دانشگاهم بود! شهرهای ایده‌آلم در این زمینه هم تهران و مشهد بود! به صورت ناباورانه در تهران قبول شدم! از همون روزهای اول هیئتی‌های دانشگاه همدیگر رو پیدا کردیم! طبق یک برنامه‌ریزی نامنظم چند روز از هفته‌مان مختص هئیت قرار دادیم. از جلسات خانگی کوچک محلی بگیرید تا جلسات بزرگِ اسم و رسم‌دارِ معروف! مشاور ما شهرستانی‌هایِ تازه‌وارد، بروبچ خوبِ تهرانی بودند که پامون را به جلسات حاج‌آقا جاودان، حاج ماشاءالله عابدی، حاج قربون، حاجی سازگار، حاج علی انسانی و دیگر افراد باز کردند. اما در میان همه این جلسات غالباً شب‌های ولادت و شهادت (مخصوصاً ولادت) پای ثابت هیئت رأیه‌العباس بودیم. هیئتی که به اخلاص و اخلاق خوب خادمینش، به قشرهای گوناگون و نظم فوق‌العاده مستعمینش، به درجه‌یک بودنِ سخنران‌هایش و به ابتکار و خلاقیت و خوش‌ذوق بودن مداح‌اش مشهور و معروفِ عام و خاص شده بود. همین بود که باید زودتر از هر جلسه‌ای دیگه خودمان را به چیذر می‌رساندیم تا جا گیرمان بیاید! به خاطر همین زود رفتن‌ها برای هر کدام از این اوصافی که برای خادمین و مستعمین و واعظین و مداح برشمردم مثال‌ها و خاطرات و داستان‌ها دارم که مجال بیان همه‌ی آن‌ها نیست. صرفاً به صورت تیتروار از خلاقیت‌ها و اخلاقیات مداحش می‌گویم. مداحی که آخر کلام سخنران نمی‌آید! بیشتر اوقات از اول صحبت می‌نشیند و اگر در هنگام سخنرانی از مستعمین بی‌توجه‌ای ببیند به آن‌ها تذکر می‌دهد. به شاگردهایش میدان می‌دهد و خودش در وسط میدان، میون‌داری برایشان می‌کند. طوری برخورد می‌کند تا برای همه جا بیفتد که برای خود اهل بیت باید مایه گذاشت نه صدا و لحنِ مداحِ اهل‌بیت! در هیئت کتاب معرفی می‌کند و کتاب شهید آوینی را متن سینه‌زنی می‌کند! در نهایتِ سلیقه، مهارت، هنر و زیبایی، شعر و نوحه و سرود و مدیحه‌‌اش را هم با لهجه‌های مختلف شیرازی و لری می‌خواند هم با زبان‌های گوناگون عربی و انگلیسی. عزاداری سنتی را احیا ‌می‌کند. از دودمه‌خوانی‌ها و چهارپایه‌خوانی‌ها بگیر تا دعوت از پیرغلام‌هایی نظیر سلیم مؤذن‌زاده و حاج اصغر و حاج فیروز. به جانبازان ارج و قرب می‌گذارد و در بالای مجلس برایشان جا تعیین می‌کند. از شهادت و ولایت و انقلاب آن‌قدر هنرمندانه می‌خواند که هم حس غیرت و حماسه برای مخاطب می‌آفریند هم تو ذوق نمی‌زند. حاج محمود کریمی در این چند سالی که در تهران بودم خاطرات معنوی و مذهبی زیادی برایم رقم زده است و علاوه بر حظ‌هایی که پای روضه‌ها و مناجات‌هایش کردم درس‌های عملیِ اخلاق هم ازش آموختم.
با بیان این خاطره و ذکر اوصاف او نخواستم نتیجه‌گیری کنم که محال است کسی مثل او این قدر در کانون توجه باشد و لغزشی از او سر نزند! حتی نمی‌خواهم اشتباه او را با بعضی سلبریتی‌ها معلوم‌الحال و برخی مسئولین کلیدی مملکت مقایسه کنم چرا که اجحاف هست در حق او! حتی‌تر نمی‌خواهم بگویم قدرشناس باشیم و ظرفیت‌هایمان را نسوزانیم! فقط این را می‌خواهم به مسئولین مربوطه بگویم که: «العزه لله». حاج محمود را از قاب تلویزیون‌هایمان حذف کردید اما با آبرویی که از نوکری اهل بیت به‌دست آورده و ظهور و بروزش در اخلاق و رفتار و هنرش نمایان شده و در دل ما جا گرفته است می‌خواهید چه‌کار کنید؟!
پ ن: آیا برخوردهای صداوسیما در این اتفاقات برخواسته از جوها و موج‌ها و شوهای رسانه‌ای هست یا حاصل افکار و اعتقادات خاص بعضی افراد فرصت‌جویِ بهانه‌طلب؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۰۰ ، ۲۱:۲۹
محسن ذوالفقاری

چالش لبخند در فضای مجازی ، لابد هزار جور واکنش مثبت و منفی را به دنبال داشت اما برای من و خیلی ها ، بهانه‌ای شد تا این بار با دقت در چهره‌های خندان و بشاش شهدا سیر و سیاحت کنم و بیشتر بیندیشم. بعدش هم یادم بیاید که انگار آیه: «فرحین بما آتاهم الله من فضله و یستبشرون بالذین لهم یلحقوا بهم من خلفهم اَلّا خوف علیهم و لاهم یحزنون» استنادی قرآنی برای همین چالش لبخند است. به ترجمه آیه دقت کنید: «آنان به خاطر آنچه خداوند از فضلش به آنها داده، شادمانند و به کسانى که به دنبال ایشانند، ولى هنوز به آنها ملحق نشده‌اند، مژده می‌دهند که نه ترسى بر آنها است و نه غمى خواهند داشت». خلاصه شاید برای اولین بار یک کمپین مجازی سبب شد بعد دقت در آیات قرآن و خواندن تفسیرش این طور نتیجه بگیرم که: ١- شادى شهدا به خاطرالطاف الهى است، نه عملکرد خودشان.

٢- شهدا از همرزمان خود دل نمى‌کنند و آینده خوب را به آنها بشارت می‌دهند.

٣- کامیابى شهدا، همیشگى است و هرگز غم از دست دادن نعمتى را ندارند.

در ضمن یاد صحبت های رهبر انقلاب در جمع خانواده شهدا افتادم که : «... قضیّه این‌جوری است؛ این کلام خدا است، مژده‌ی خدا است که می‌گوید این‌ها زنده‌اند، پیش خدایند، مورد لطف الهی‌اند، مورد رزق الهی‌اند، خرسندند، خوشحالند؛ به من و شما هم پیغام می‌دهند و می‌گویند که بدانید اگر از این راه بیایید، در این سرمنزل نه غم هست، نه نگرانی؛ نه ترس هست، و نه حزن...راه این است. راه را درست رفتند، صحیح رفتند، درست حرکت کردند».

پ ن١: شهدا زنده‌اند و همان‌طور که خودشان شادمانند، ترس و غم و دلهره و دلسردی را از کسانی که دنباله‌رو آن‌ها هستند می‌گیرند. لذا هرچه‌قدر جامعه‌ای به یاد شهدایش باشد، شادمانی اش بیشتر است و نگرانی و اضطراب و دلهره اش کمتر.

پ ن٢: راستی ... زنده نگه داشتن یاد شهدا فقط به گریه و زاری و عزاداری است؟ گفتن از لبخندها و شادمانی ابدی آنها، تلاش برای نشاط جامعه نیست؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۰۰ ، ۲۳:۱۴
محسن ذوالفقاری

جنگ، جنگ است!

آنچه مهم است فرق بین صف اولی‌ها[١] و خط مقدمی‌هاست!

صف اولی‌ها تکلیفشان مشخص است البته که خط مقدمی‌ها مشخص‌تر!

خط‌مقدمی جور ما خانه‌نشین‌ها و دعاگوها را می‌کشد!

از دنیا و بازی‌هایش سر باز می‌کند و سرباز مردم می‌شود!

با بال‌های بندگی و نوکری پرواز می‌کند!

حرفش از جنس عمل است و تیپش از جنس عملگی نه روشنفکری[٢]

هم از مردم و عشقش دم می‌زند هم در میدان مرهم دردهایشان می‌شود!

همین است که نتیجه این سربازی و بندگی و نوکری و عملگی و عشق و همدردی و همدلی و همراهی‌اش خاری می‌شود در چشمان دشمنان!

ای خط مقدمی‌های ساندیس خورِ همیشه در صحنه! شهید شوید و بهشت گوارای وجودتان!

١. مراجعه کنید به شعر میثم مطیعی در عید فطر ٩٧ «ای نشسته صف اول...» .

٢. جامعه انقلابی و پیروز ما همین‌طور که به بحث‌های ایدئولوژیک و به حرف زدن‌های که خود عمل باشد (یعنی روشنگری؛ روشنگری دیگر حرف زدن نیست، روشنگری یک نوع عمل و هدایت است) نیاز دارد، به عمل نیز احتیاج دارد. بنابراین، از حرف‌های تکراری و از بحث‌های زائد خودداری کنید. آن مقدار حرف بزنید که برای روشن کردن دیگران یا روشن شدن خودتان لازم است، نه بیشتر. و در پی هر روشن شدنی حتماً عملی باید. عده‌ای هستند که می‌خواهند روشن بشوند فقط برای اینکه روشن بشوند. این‌ها چه از آب درمی‌آیند؟ روشنفکر. #روشنفکر درست به همین آدم‌ها می‌گویند. یعنی کسانی که تا حرف زدن هست خیلی می‌درخشند، ولی پای عمل کردن خیلی می‌لنگند. ما هیچ‌وقت نمی‌خواهیم شما خواهرها و برادرها از این تیپ باشید. (نقش آزادی در تربیت کودکان، #شهید_بهشتی، ص١۵٠و١۵١)

پ ن: قصه پرغصه خط مقدمی‌ها(اعم از رزمندگان دفاع مقدس، مدافعان حرم، پرستاران، پزشکان، جهادگران، بسیجی‌ها و...) وصف بلندی دارد که سال‌هاست در سینه‌ها مانده است و در این چند خط نمی‌گنجد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۰۰ ، ۲۳:۰۲
محسن ذوالفقاری

- در فضای مجازی میخوام مؤثر باشم. باید چکار کنم؟

+ تخصصی کار کن!

- یعنی چی؟

+یعنی در مورد چیزی که بلدی حرف بزن. در مورد همون موضوعی که چندین و چندساله داری در موردش پژوهش میکنی و بلد کار شدی.

- ولی اونا ادبیاتش علمیه و به درد مجازی نمیخوره!

+ خب از قدرت علم و قلمت استفاده کن و به زبون ساده تبدیلش کن!

- بازم فکر نکنم کسی بخونه! در مجازی هرروزش با روز دیگه‌اش فرق میکنه!

+ منظورت موج‌هایی هس که شکل می‌گیره! موضوعاتیه که ترند میشه و همه سعی می‌کنند در موردش نظر بدن!

- دقیقاً!

+ اون که بعضا هر ساعت هس!

- دیگه بدتر!

+ اگه متخصص و متخلق باشی موج سوارِ خوبی در فجازی میشی! ولی اگه نباشی غرق میشی!

- یعنی در مورد هر اتفاقی که میفته نباید اظهار نظر کنم؟ 

+ اگه ربطی به حوزه تخصصیت نداره براچی باید نظر بدی؟

- تا دیده بشم! بعضی‌ها هستند ایده‌ها و نظرهای خوبی دارن خیلی هم مخاطب جذب کردن! خیلی هم تأثیرگذارن!

+ یعنی هرکی در مورد هرچیزی نظر بده و بیشتر مخاطب داشته باشه مؤثرتره؟

- نمیدونم! تو چی میگی؟ 

+ منم نمیدونم! 

- سرکارمون گذاشتی! آدم باش دیگه! 

+ آدمم! جدی نمیدونم! ولی اینو میدونم اگه آدم تکلیفش مشخص باشه و تو حوزه تخصصی خودش متخلق و متبحر باشه و بدونه کی و کجا در فجازی فعالیت کنه هم خودش رشد میکنه هم مخاطبینش! هم وقت خودش رو تلف نمیکنه هم وقت مخاطبینشو!

- یعنی میگی مؤثر بودن و فعالیت رسانه‌ای به معنی جر واجر کردن خودمون در فجازی نیست؟ 

+ نمیدونم! من دیگه نظرمو گفتم! برای اینکه خودمم بیشتر از این متهم به ورود به حوزه غیرتخصصی نشم برو از بروبچ سوادرسانه‌ای مثل آقایان حسین غفاری، سعید مدرسی و... بپرس.

پ ن: این گفت و گو دیشب حقیر با یکی از دوستان نزدیکم هست که تازگی میخواد در مجازی فعالیت خودش را شروع کند.

پ ن2: جهت تعادل در برخورد با صحبت صبح امروز رهبر معظم انقلاب که فرمودند: «قوت در فضای مجازی حیاتی است.» توجه شما را به بیان دیگر ایشان در این خصوص جلب می‌کنم: «فضای مجازی چیز خوبی است، فرصتی است اما کافی نیست. بعضی‌ها چسبیده‌اند به فضای مجازی –توییتر و مانند این‌ها- برای اینکه پیام‌هایشان را برسانند. این فایده ندارد. تخاطب واقعی لازم است، میزگرد لازم است، سخنرانی لازم است، نشریه لازم است، بحث‌های دو نفره و سه نفره لازم است، جلسات تحلیل لازم است، این‌جور با مخاطبینتان بنشینید و مانند این کارها.» (بیانات مقام معظم رهبری در دیدار جمعی از دانشجویان، 17/3/1396)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۰۰ ، ۲۲:۵۹
محسن ذوالفقاری

حقیقتاً نور ستارگان «وادی السلام»، تمامی ندارد! سرزمینی پر از قبر و صد البته سرشار از قدر! قدرهایی از جنس‌های مختلف، از پیامبرانی چون حضرت هود و صالح، از عارفانی همانند آیت‌الله قاضی، از مجاهدانی همچون ذوالفقاری. شهیدی که پیکرش در حرم ۴ امام معصوم چرخاندند و دست آخر در وادی السلام در سایه سرو ابوتراب به خاک سپرده شد! شهیدی که هم لوله‌کش و فلافل فروش بود هم طلبه و اهل معرفت! هم مرد رزم و جنگ بود و هم مرد بزم و شب‌های همراه با نماز شب! او هم «مدافع حرم امامان» بود و هم «پاسدار حریم امن و امان کشور». باید هم ایرانی و عراقی سر مزارش زیارت عاشورا بخوانند و فاتحه‌ای نثار روح پرفتحوش کنند!

پ ن١: هادی جان حداقل به بهونه تشابه فامیلی هادی‌ام باش!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۰۰ ، ۲۲:۴۷
محسن ذوالفقاری

وقتی به روستایی دورافتاده در اهواز رسیدیم، همراهِ اهوازی ما گفت: « حاج قاسم اینجاس!» دور و بر را نگاهی انداختیم. همه چیز عادی بود. باورمان نشد ولی دستپاچه شدیم. سریع دوربین‌ها را برداشتیم و دوان دوان حرکت کردیم. وسط‌های راه یادم افتاد چکمه هم نپوشیدم!

با ابومهدی المهندس بر روی کیسه گونی هایی نشسته بودند و با مردم خوش و بش می‌کردند. کُپ کرده بودیم که ایشان حاج قاسم سلیمانی باشد. چه‌قدر خودمانی و دوست‌داشتنی! در کنار مردم و با مردم! بدون هیچ محافظ و یار و کوپالی در اطرافشان! چه‌قدر آرام و متین! چه‌قدر مهربانانه دستی به سر و روی کودکان و نوجوانان می‌کشیدند! 

در همین حال و هوایمان سعی داشتیم تمام لحظات را ثبت کنیم. چلیک چلیک عکس می‌گرفتیم که ایشان تکه سنگی برداشتند و به نشانه پرتاب کردن گرفتند و با لبخند گفتند: «عکس نگیرید عزیزانم!» یکی از لباس شخصی‌ها به سمتمان آمد و تذکر داد: «عکس نگیرید! حاجی از عکس خوشش نمی‌آید!» ولی ما گوشمان بدهکار نبود. چه توفیقی بزرگتر از این تا مموری هایمان از عکس‌های حاج قاسم پر بشود. آن هم چنین آزادانه بدون هیچ مجوزی، نظارتی و حفاظتی! 

در حین عکاسی سعی می‌کردیم حواسمان به صحبت‌های حاجی و گپ و گفته‌هایشان باشد. به همراهشان با اقتدار و جدیت گفتند: «تا ماشین‌ها برای سیل بند نیایند از اینجا بلند نمی‌شوم!» 

رئیسمون گوشی را داد دستم و گفت: «برو کارهامون رو به حاجی نشون بده.» تا گوشی را گرفتم کنارشان خالی شد. سریع خودم را جا دادم. دست دادم و احوال‌پرسی گرمی کردند. طوری که انگار چندین ساله مرا می‌شناسند. کلیپ را پلی کردم و موبایل را به دست ایشان دادم و عنوان و موضوع نماهنگ را توضیح دادم. چند ثانیه‌ای که از فیلم گذشت حاجی گفت: «کی این رو درست کرده؟» پاسخ دادم: «دوستانمون» تأکید کردند: «دقیقاً کی؟ اینجا هستند؟ نشونشون بده» در لابه‌لای جمعیت یکی‌یکی بچه‌ها را نشان دادم. حاج مسعود، شاه حبیب، داش محسن و آقا مصطفی! 

به هر کدام نگاهی می‌انداختند و سری تکان می‌دادند و احسنتی به لب داشتند!

بعد از آن ماشین‌های سنگین برای کمک به ساختن سیل بند آمدند و حاج قاسم بلند شدند و به درون خانه‌های آب گرفته رفتند. با لهجه و زبان خود اهوازی ها صحبت می‌کردند و از مشکلاتشان می‌پرسیدند و دلداری می‌دادند. چه فضایی شده بود روستا. دل مردم روستا مثل خانه‌هایشان زیر و رو شده بود. این را از نگاه‌ها و رفتارهایشان، از صحبت‌ها و ابراز محبتشان میشد فهمید.

در حین همین رفت و آمدها در کوچه پس کوچه‌ها ابومهدی مهندس (فرمانده حشدالشعبی عراق) را تنها گیر آوردیم و فرصت را غنیمت شمردیم و از او مصاحبه‌ای گرفتیم. از او پرسیدم: «چرا در وضعیت فعلی که خود کشور عراق با مشکلاتی مواجه هست به کمک ایران آمدید؟» جواب دادند: «... مردم ایران و عراق یکی هستند. این وظیفه شرعی و انسانی و دینی ما هست.»

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۸ ، ۱۴:۴۰
محسن ذوالفقاری

جمعه: بعد از ٢٠ ساعت طی مسیر به بندرعباس رسیدیم. سریع خودمان را به مسجد جامع محل برگزاری نمایشگاه ملی کتاب دفاع مقدس رساندیم. در مسیر تک و توک بنرهای تبلیغات نمایشگاه را دیدیم. به مسجدی در حال بازسازی رسیدیم. با راهنمایی‌های خیلی زیاد از گرد و خاک ها و مسیر بنایی عبور کردیم و به راه پله‌ای طولانی مواجه شدیم. با پرس‌وجو مطمئن شدیم نمایشگاه طبقه بالا مسجد جامع هست! خلاصه به عنوان اولین غرفه وسایلمان را چیندیم. بعد از آن دوری در محوطه زدیم. کامیون بارِ ناشران تهرانی تازه رسیده بود. سربازها کارتون‌های کتاب‌ را از بار ماشین پرت می‌کردند پایین! ناشران دوان دوان و فریادکنان به داد کتاب‌هایشان رسیدند!

کار ما تمام شده بود. با راهنمایی مسئول مربوطه به محل اسکان رفتیم. آن مکان را اسمش را حتی مسافرخانه درجه سه و چهار هم نمی‌توانستیم بذاریم. اسم‌های دیگری گذاشتیم که خارج از ادب هست تا بگویم برایتان! ناشران دیگر هم کم‌کم آمدند. انتظار چنین مکانی را نداشتند! و... 

شنبه: امروز روز اول نمایشگاه بود ولی هنوز خیلی از غرفه‌ها یا خالی یا در حال آماده‌شدن بودند. درهای نمایشگاه هم بسته بود. البته باز هم می‌بود اتفاقی نمی‌افتاد و کسی نمی‌آمد! تبلیغات که گفتم! فضای محل برگزاری هم که در حال بازسازی بود و هیچ علامت و نشانی هم از نمایشگاه بودن آنجا وجود نداشت. پله‌ها هم که مزید علت بود. یعنی اگر کسی به‌صورت اتفاقی هم گذرش آن‌جا می‌خورد با دیدن آن پله‌ها کلا بی‌خیال کتاب و کتاب خریدن میشد! 

بعد از نماز مغرب و عشاء افتتاحیه نمایشگاه شروع شد. مسئولین همه ارگان‌های این نمایشگاه آمده بودند و هر کدام از فواید کتاب و کتاب خواندن گفتند و گفتند! بعد ربان را بریدند و سری به غرفه‌ها زدند و عکسشان را گرفتند و رفتند. برای چند ثانیه‌ای غرفه ما شلوغ شد و بعد از یک روز فقط یک کتاب به صورت نمادین به فروش رسید!

یکشنبه: مدرسه‌ای دخترانه به نمایشگاه آمد. آن هم کلاس هفتم هشتم. ارتباط و سنخیت و مناسبت مدرسه دخترانه دوره اول متوسطه با نمایشگاه ملی کتاب دفاع مقدس را خودتان فهم کنید! خلاصه صبح تا ظهر هم خبری نبود! بعدازظهر تا شب هم به همین منوال بود. ناشران به غرفه‌ها یکدیگر می‌رفتند و از وضعیت موجود گله‌مند بودند. یک نفر گفت: «این نمایشگاه دیگه اگه مثل یک بچه فرض کنیم بعد از ده سال دیگه باید بدو بدو بکنه ولی هنوز به مرحله تاتانی نی نی هم نرسیده و هرسال بدتر از سال قبل میشه!»

دوشنبه: امروز هم مثل روز قبل دانش‌آموزان را آورده بودند. چند دختر نوجوان به غرفه ما آمده‌اند و گله‌مند بودند که آن‌ها را زوری آورده‌اند و ١٢هزار تومن پول داده‌اند. دوست ما سعی کرد آن‌ها را دلداری بدهد و از ناراحتی‌های آن‌ها بکاهد. ولی آن‌ها کتاب باز و در فضای دفاع مقدس نبودند و تنها خوشحالیشان این بود که کلاس‌هایشان تعطیل شده است.

در برگشت به سمت محل اسکان یکی از آزادگان بلند شد و جهت تلطیف فضا دو تا خاطره طنز از اسارت گفت که اینجا قابل بیان نیست!

سه‌شنبه: امروز از نمایشگاه ناامید شدیم. غرفه را رها کردیم و سری به کتابفروشی‌های بندر زدیم. فروشگاه اول با مرد میانسالی برخورد داشتیم که از ناحیه دست معلول بود ولی با همین دست‌ها به زحمت کتاب ورق می‌زد و با عشق می‌خواند.

فروشگاه بعدی با فروشنده جوان دانشجویی برخورد داشتیم. کتاب‌های پرفروشمان در قفسه‌هایش نمایان بود. بعضی از کتب را به او معرفی کردیم. به وجد آمده بود و ناراحت بود که به خاطر تبلیغات ضعیف و عدم حمایت کافی کتب نشر شما و شهدای مشهدی دیده نمی‌شوند.

امروز با سر زدن به فروشگاه‌ها و گپ و گفت با کتاب‌بازها حالمان بهتر شد!

چهارشنبه: امروز سرداری به همراه فردی که به نظر می‌رسید مسئول نمایشگاه و درجه‌دار باشد برای دید و بازدید سری به غرفه‌ها می‌زدند! به غرفه بغلی ما که رسیدند مسئول غرفه تا آمد زبان به شکایت باز کند و از وضعیت اسفناک موجود اعتراض کند فرد لباس شخصی با ترس و لرز سردار را از منطقه خطر دور کرد!

پنجشنبه: امروز بر خلاف روزهای دیگر که بیشتر وقتم سرم در کتاب‌هایم بود سری به غرفه‌ها زدم. نمایشگاه پر از خالی های متعدد بود. خالی از افراد، خالی از ناشران خوب و معروف مثل شهرستان ادب، به‌نشر، آرما، راه و...[١] ولی بوفه دار کیفش کوک بود و دخلش پر! 

 وقتی کارها خالی از خلاقیت، ابتکار، برنامه‌ریزی و فکر باشد و مسئولین مربوطه فقط به دنبال کارهای همایشی، نمایشی و گزارشی باشند باید هم پرفروش‌ترین محصول نمایشگاه کتاب چیپس و پفک باشد!

١. در ضمن ناشران شهید کاظمی، یازهرا، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ملک اعظم همه زیر نظر یک نمایندگی در نمایشگاه حضور داشتند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۸ ، ۲۳:۲۰
محسن ذوالفقاری

جمعه: راننده اسنپ شاید از صحبت هایمان می فهمد در مسیرِ رفتن به یک برنامه تلویزیونی با موضوع مسجد هستیم . می گوید : «شما که دارین می‌رین ، خواهشاً در مورد باز بودن درِ مسجدا هم صحبت کنین. ما راننده‌ها موندیم وقتی یکی دو ساعت از اذون می‌گذره کجا باید نماز بخونیم. مسجد نمیخواد شبانه‌روزی باز باشه ولی حداقل از نماز ظهر تا موقعی که نماز عشاء قضا میشه باز باشه». میگویم: « درها رو به خاطر دزدی ها میبندن »

جواب میدهد : «دزدی‌ها شبا میشه. در مسجد باز باشه ... مردم رفت وآمد داشته باشن ، دزدی هم نمیشه. بعدشم هر مسجد یک شبستانی هم داره... اون رو حداقل باز بذارند. خیلی زشته تو مملکت اسلامی مردم کنار خیابون نماز بخونن»!

شنبه: به یکی از مسئولین مرکز رسیدگی به امور مساجد گفتم بچه‌هایی را که که نقشه جامع مساجد قم را طراحی کردند می‌شناسید ؟ چون نمی شناخت اول خود نقشه جامع رو ، کامل توضیح دادم : «کارکردها و امکانات و فعالیت‌های همه مساجد قم به علاوه اطلاعات امام جماعت در این نقشه جامع وجود داره ... مسجدی ها می‌تونن از همدیگه باخبر بشن و از ظرفیت هم استفاده کنن » . به جای اینکه حمایت کند پاسخ داد: «گوگل مپ هم مسجدها رو نشون میده!» ظاهراً گوگل بیشتر از جناب مسئول امور مساجد ، دغدغه مساجد را دارد! 

یکشنبه: برای ارائه یک کار پژوهشی جدی با یک استاد دانشگاه مهم قرار ملاقات داشتم. به چاپخانه‌ای رفتم و کل کار را پرینت گرفتم. هنگام حساب و کتاب با هم جر و بحثی کردیم ولی فایده‌ای نداشت و آخر باید تسلیم می‌شدم! حدود ٢٠٠ صفحه پرینت پشت و رو شد ١۵٠ هزار تومن! خلاصه کار را برای آن استاد ارائه دادم ولی تقدیم نکردم! به خانه برگشتم و آن را بالاتر از همه کتاب‌های ارزشمندم گذاشتم!

دوشنبه: توی سوپرمارکت ، تلویزیون روشن بود و رئیس جمهور را در همایش بیمه نشان می‌داد. فروشنده داشت حسابم را می کرد که آقای روحانی گفت: «با اینکه تحت فشار هستیم ولی سعی می‌کنیم حقوق کارمندها و کارگرها را مقداری زیاد کنیم». همین یک جمله کافی بود که فروشنده دست از حساب کردن بکشد و به حساب سخنان رئیس جمهور برسد ! مراعات هیچ کدام از رئیس جمهور ، من و هیچکدام از مشتری‌ها را هم نکرد. آخرش هم کم مانده بود خودش را بزند. سعی کردیم آرامَش کنیم اما نشد. بالاخره یک نفر پیدا شد و کانال را عوض کرد شاید فروشنده به حساب ما برسد و اجازه بدهد برویم سرِ کار و زندگی مان.

سه‌شنبه: یکی از دوستان شکایت فردی را پیش من آورد که دو سالی هست کلاهش را برداشته! بیشتر که با هم حرف زدیم ، فهمیدم ناراحتی‌اش به خاطر مال از دست داده‌اش نیست . از اعتماد بی‌جای خودش به فردی که سال‌ها او را به امانت‌داری و درستکاری می‌شناخت، شاکی بود. از اینکه امانت داری ، قول ، اعتماد و اینجور چیزها در جامعه دارد کمیاب می شود.

چهارشنبه: امروز به مزار شهدا در بهشت زهرا رفته بودم. جوانی با تیپ اسپورت و موتور آپاچی در حالی که غم و اندوه از چهره اش می بارید به رفیقش گفت: «سیگارمو نمیدونم چه کار کردم!» این را جوری با افسوس و حزن گفتکه پاکبان بهشت زهرا ، پاکت سیگارش را باز کرد و به او تعارف کرد! پاکت دست نخورده و سیگار تعارفی ، جوان را به وجد آورد و مرام و معرفت پاکبان موتور سوار ما شاهدان را!

پنج‌شنبه: روز اینستاگرامی من دو اتفاق قشنگ داشت. یک نفر از دوستان قدیمی دوران مدرسه که خط فکری‌های متفاوتی از هم داریم دایرکت زد: «تو تنها بسیجی هستی که فالوت دارم و مطالبتو می‌خونم!» بعد از چند ساعتی دوستی دیگر زنگ زد و بعد از مکالمه‌ای چند دقیقه‌ای گفت: «من با خوندن دو تا پستت گریه‌ام گرفت. یکی دیدار عوامل عصر جدید با جانبازان اعصاب و روان یکی هم دیداری که با خانواده شهید ابوالفضل رفیعی داشتید». به خودم و دنبال کننده هام امیدوار شدم

چاپ شده در روزنامه قدس به تاریخ ٢١آذرماه ١٣٩٨

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۸ ، ۲۲:۱۲
محسن ذوالفقاری

جمعه: دوباره برای تماشای بازی تیم بچه‌های محله سری به مسابقات لیگ فوتسال مشهد زدم. مربی و بازیکنان از بردهای پرگل قبلی‌شان مغرور بودند! با بازیکنان ذخیره وارد میدان شدند. همان اول بازی گل خوردند! بازیکنان اصلی سریع جایگزین شدند ولی بازی تا دقایق آخر به نفع تیم حریف بود که در نهایت با داد و بیدادهای مربی و تغییر استراتژی‌های زیاد با اختلاف یک گل توانستند پیروز بشوند! نکته مربی به بازیکنانش در رختکن ورزشگاه قابل توجه بود: «موفقیت‌های زیاد هم مثل شکست آدم رو زمین میزنه! مراقب غرور باشید که خانمان سوزه!»

شنبه: خبر رسید خانم فاطمه دهقانی بانوی دریا دل کتاب «دریادل» به دیار شوهر شهیدش پیوست. همه آنچه در کتاب «دریادل» دریایی از درد و دل این خانم فداکار خوانده بودم از جلوی چشمم گذشت. در دلم نجوا کردم انگار این قهرمان بزرگ بعد از چاپ خاطرات همسر بزرگوارش انگار در این دنیا کاری برای انجام دادن باقی نگذاشته، حرف‌های ناگفته‌اش را گفته و به دیار ابدی شتافته است.

یکشنبه: به دعوت یکی از دوستان تهرانی به پاساژی در محله زعفرانیه رفتم. از ورودی پاساژ تا درب همه مغازه‌ها، نوشته‌ها و تذکرات مربوط به حجاب قابل توجه بود. در همین پاساژ فارغ از این که مشتری‌های خاص خودش را دارد، مغازه‌ی لباس‌فروشی آن چنانی به نام جنیفر هست، در تلویزیون بزرگ ال‌جی خانم نیکی کریمی با عشوه و ناز در حال تبلیغات کالایی است، در بوک لندش آهنگ خارجی با صدای زن پخش می‌شود، در ال سی دی رستورانش تبلیغات آرایشگاه و باشگاه بدنسازی حیوانات خانگی مثل سگ و گربه دیده می‌شود، سرویس بهداشتی‌های‌ سرپایی دارد و به طور کلی وقتی در چنین مکانی که رنگ و بوی غربی در همه جای‌اش رسوخ کرده آیا زدن پوسترها و بنرهای متفاوت با چنین فراگیری در مورد حجاب، مسخره کردن حجاب و اسلام نیست؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۸ ، ۲۳:۰۹
محسن ذوالفقاری

اسنپجمعه: بعد از ظهر جمعه به بهانه تیم بچه محله‌ها سری به مسابقات لیگ فوتسال مشهد زدم. ساعت٣ شروع مسابقه بود ولی به‌خاطر صرف ناهار داورها بازی با تأخیر و همچنین اعتراض بازیکنان شروع شد! تیم ما با اختلاف زیاد از حریفش برد! هنگام سرد کردن و گرفتن عکس یادگاری از فرصت استفاده کردم و رفتم شیرینی و آبمیوه خریدم. فکر کردند به مناسبت برد پرگلشون هست ولی گفتم اولا و دوما و سوما به خاطر میلاد پیامبر اکرم و امام صادق است بعدش به خاطر اینکه ناهار نخورده بودید! قهرمانی شیرینی داره نه این بازی‌های ساده!

شنبه: با یکی از رفقا قرار ملاقات داشتم و ایشان اصرار داشت قرارمان موقع نماز در مسجد باشد. بالاخره تسلیم شدم علی‌رغم مسافت زیاد به آن‌جا رفتم. ورودی سرویس بهداشتی نوجوانی چوپ پر به دست کیسه کفشی به دستم داد! سرویس بهداشتی ها را تا ورودی آن موکت پهن بود و داخل هر سرویس دمپایی گذاشته بودند. چه‌قدر تمیز و مرتب!
وارد مسجد شدم که نوجوانی دیگر جلو در خوش‌آمدگویی می‌کرد. از شبستان مسجد که شبیه سنگر درست شده بود گذشتم و وارد صحن اصلی مسجد شدم. مسجد پر بود از جوانان و نوجوانان. اینجا نوجوانان به پیرمردها در صف اول اجازه می‌دادند بنشینند! منم طبق شعر «از آخر مجلس شهدا را چیدند» رفتم صف آخر نشستم!

یکشنبه: سوار اسنپ شدم. راننده پیرمردی بود با یک پا. کلاج را با پای سالمش می‌گرفت و گاز و ترمز را با دستگاهی که کنارفرمانش وصل بود! چند دقیقه‌ای مات و مبهوت مانده بودم! از حالاتم خنده‌اش گرفت و گفت: اینو یک مهندس از رفقامون برام درست کرده! میدم پایین ترمز میشه! میدم بالا گاز میشه!
پرسیدم: شغل اولتون که نیست؟
در جوابم گفت: شغل اولم شد! بازنشسته‌ام! دیدم بیکار که نمیتونم، پس وارد اسنپ شدم!
به مقصد رسیدیم و به‌خاطر تنبلی بعضی از هم‌سن و سال‌های خودم با عرقی از شرم از ماشین پیاده شدم!

دوشنبه: بعد از خارج‌شدن از جلسه با یکی از ارگان‌ها که به دنبال نیروی جهادی مفت می‌گشتند در خیابان به دنبال مسجدی می‌گشتم تا نمازم را اول وقت بخوانم. یک چهارراه تا مسجد صنعتگران نمانده بود ولی به مسجدی در همان نزدیکی رفتم. مسجد پر بود از نوجوانانی که با مربیان مدرسشون به مسجد آمده بودند. امام جماعت مسجد که به‌نظر پیرمردی خوش مشربی می‌رسید بین دو نماز حدیثی برای نوجوانان خواند و بعد به پیرمردها و پیرزن‌ها تشری زد که هیچکس حق ندارد به این بچه‌ها توهینی بکند!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۸ ، ۰۰:۲۷
محسن ذوالفقاری

آخرین سالگرد

همزمان با سالگرد ازدواجشان کتابشان هم چاپ شد! سالگرد ازدواج ابوالفضل رفیعی و خانم دهقانی و چاپ کتاب «دریادل» را می‌گویم! به همین مناسبت جهت تقدیم کتاب به خانواده این قهرمانان به منزلشان رفتیم.

ورودی راه‌پله‌ها فرزندان و نوه‌های شهید خوش‌آمدگویی می‌کردند که یک آن تصویر قاب عکسی توجه‌ام را جلب کرد. قاب عکسی که مرا به وجد آورد. عکس مادر شهید بود که کنارش نوشته بود «خوش آمدی پسرم».
.
وارد منزل شدیم! حال شخصیت‌های کتاب روبه‌رویمان نشسته بودند! اصغرآقا که بچه مظلوم خانواده بود از شر و شوری‌های زمان جنگش می‌گفت! جعفرخان هم که در کتاب دوران نوجوانی‌اش به شر و شوری شهره بود، مظلوم گوشه‌ای نشسته بود! ذکر خاطرات بچه‌های جنگ حسابی گل گرفته بود که کیک جشن سالگرد ازدواج را آوردند، البته مزین شده با طرح جلد کتاب! پرده وسط حال که بین برادران و خواهران بود کنار زده شد و عروس خانم با

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۸ ، ۰۰:۱۸
محسن ذوالفقاری

قهرمانی‌ها بهانه‌های خوبی هستند برای نوشتن از قهرمانان!
فوتبال ساحلی ایران برای سومین بار قهرمان جام بین‌قاره‌ای شد! ولی کسی بیرون نیامد دو تا بوق بزند و به افتخارشان شادی کند و پرچمی بچرخاند!

بازیکنانی که هر چه قدر هم قیچی برگردان گل بزنند باز هم برنده کفش طلا نمی‌شوند! چون اصلاً کفشی ندارند که برنده کفش طلا بشوند! این‌ها همشان پا طلاهایی هستند که فقط شناخته‌شده نیستند!

خاکی‌هایِ پا طلایی در رمل‌هایی که حتی راه رفتن در آن عجیب سخت است؛ می‌دوند! و برای این دویدن و گل زدن و گل نخوردن و پیروز شدن و قهرمان شدن؛ سال‌ها، ماه‌ها، هفته‌ها و ساعت‌ها تمرین می‌کنند! با همه این تفاصیل قوانین بازی طوری تنظیم شده است تا بازی قابل امکان باشد و رقابت سالم‌تر و کم‌خطرتر! لذا زمان مسابقه کوتاه‌تر است و زمین کوچک‌تر و تعداد تعویض بازیکنان نامحدود!

قصه پرغصه خاکی‌ها ریشه تاریخی هم دارد! یک زمانی نیز قهرمانانی نیز در همین خاک رملی با کوله و تجهیزات می‌دویدند! ولی نه زمان محدود بود و نه مکان محدود! و نه خبری بود از یار تعویضی! و شد قتلگاه ابراهیم هادی‌ها... و بعد مرتضی آوینی‌ها...

گویی این خاک کیمیاگر است و طلا می‌سازد! دیروز قهرمانانی از جنس طلا و امروز قهرمانانی پاطلا!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۸ ، ۰۰:۰۲
محسن ذوالفقاری

+ دیر دستت رو آوردی بالا! دو دل بودی ها!
- آخه کسی با پیکان_وانت که مسافرکشی نمی‌کنه!
+ خب منم مسافرکش نیستم! هرکی کنار خیابون باشه سوارش می‌کنم! چرا ماشین خالی بره؟! خمس و زکات ماشینو این‌جوری میدم! هرکی سوار شد نوش جانش! هرکی هم سوار نشد فدای سرم! من وظیفه‌ام رو انجام دادم!
- پس داشتم فدای سرت می‌شدم!
+ فعلا که نوش جانت شده!
- عجب شعر باحالی! خودت گفتی؟! بذار یک عکس بگیرم!
+ نه بابا! یک جا خوندم خیلی حال کردم مثل تو که سریع عکس گرفتی منم سریع نوشتمش! شعرش تناسب به خودم و شغلم هم داره! خودمون که شیعه امیرالمؤمنین هستیم! شغلمون هم که سر و کار داریم با گل!
+ خودت هم که گلی!
- قربونت برم! تو هم گلی! شیعیان مولا علی همه گلن! حالا مسیرت کجاست؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۸ ، ۲۳:۵۷
محسن ذوالفقاری

معطلی لب مرز و خستگی اتوبوس‌سواریِ چندین ساعته هیچ رمقی برایمان نگذاشته بود!خارج رفتن زمینی هم عالمی دارد! از ترمینال تا محل اسکان بدون هیچ پرس‌وجویی در مورد مسیرهای مترو و اتوبوس تاکسی دربست گرفتیم! به محل اسکان رسیدیم. استراحتی کوتاه کردیم و چند لیوان چای ترکی خوردیم و از فرصت باقی‌مانده تا شب استفاده کردیم و راهی خیابان‌های باکو شدیم. اول از همه به ایچری‌شهر رفتیم. ایچری شهری یا همان ارگ باکو بافت قدیم شهر باکو می‌باشد که قلعه دختر، شروان شاهان و دروازه مراد در آن قرار داشت.

بعد از آن به بهانه مردم نگاری و مردم‌شناسی با پای پیاده به سمت برج‌های سه قلو شعله حرکت کردیم! پیاده‌روی چندین ساعته با گپ و گفت‌های دوستانه استاد شاگردی شیرینی سفر را چندین برابر کرده بود. بالاخره نزدیکی‌های غروب بود که به نزدیک‌ترین نمای برج رسیدیم! کنار برج مسجدی هم قرار داشت ولی دقایقی به نماز مانده بود لذا تصمیم گرفتیم در پارک دوری بزنیم و بعد به آن‌جا برویم. تابلو بزرگ کنار پارک توجه‌ام را به خودش جلب کرد. ابتداییات نوشتار آذری را از ترک‌های هم‌سفرمان در طول پیاده‌روی یاد گرفته بودم! تابلو را خواندم ولی برای اطمینان بیشتر دوستم را صدا زدم و گفتم این‌جا چی نوشته گفت اسی که زیرش ویرگول باشه (ş) sh (ش) خونده میشه، ایِ برعکس (ə) میشه a(ـََ) و x همkh (خ) خونده میشه پسوند آخرش هم (ər) نشانه جمع هست. پس میشه خیابان شهدا (şəhidlər xiyabani)! خودش هم تعجب کرد! فارغ از اینکه اینجا چرا اسمش خیابان شهداست یاد اتفاقات اخیر خودمان در مورد حذف عنوان شهید افتادم و متأثر شدم! از پله‌ها بالا رفتیم و از کنار قبور گذشتیم. همه قبور یکدست و یکسان کنار هم قرار گرفته بودند. در آخر خیابان نیز یادمان بزرگی قرار داشت که داخل آن شعله آتشی روشن کرده بودند. در آن تاریکی دم غروب نمای زیبایی داشت! گوشی‌ام را در آوردم و چند تا عکس گرفتم! اذان را گفتند و به سمت مسجد برگشتیم. از همان ابتدای مسیر بحث در مورد یک نفر شد که قبرش در این محل قرار داشت چند نفری که برایشان مهم بود از همان اول خیابان دنبال قبر آن می‌گشتند ولی هرچه گشتند پیدا نکردند. این قبور شبیه به هم و جستجوی این چندین نفر مرا یاد طرح یکسان‌سازی قبور شهدا و داغ دل مادران شهدا انداخت! دوباره متأثر شدم! با خودم گفتم عجب مسئولینی داریم! چرا چیزهای خوب را از این خارجیکی‌ها یاد نمی‌گیرند! احترام و ارج نهادن به مقام شهید را یاد نمی‌گیرند! یکسان‌سازی قبور شهدا را یاد می‌گیرند!

خلاصه به مسجد رسیدیم و نماز را خواندیم و از سمت دیگر پارک خارج شدیم تا به محل قرارمان برسیم. با یک استاد دانشگاه آذری‌زبان که فارسی هم بلد بود قرار ملاقات گذاشته بودیم. بعد از سلام و احوال‌پرسی سریع شروع کرد تا از آذربایجان و باکو بگوید. از منطقه‌ای که در آن بودیم شروع کرد. همان چیزی که من می‌خواستم!

«در ٢٠ ژانویه ١٩٩٠ تعداد زیادی از مردم آذربایجان به‌دست نیروهای نظامی شوروی قتل عام می‌شوند و در این مکان خاک‌سپاری می‌شوند و این‌جا آرامگاهی برای آن‌ها می‌شود. این پارک قبلاً به نام پارک کیروف بود. کیروف رهبر بلشویک شوروی بود. بعد از آن حادثه و قرار گرفتن قبور آن‌ها در این‌جا این پارک به پارک شهدا معروف شد و خیابان آن نیز به خیابان شهدا تغییر نام پیدا کرد. این خیابان و این پارک به مظهری از مقاومت سربازان آذربایجان تبدیل شده است. در انتهای خیابان هم همان‌طور که دیدید بنای یادبودی ساخته شده و شعله آتشی به نشانه احترام به آن‌ها روشن است که از داخل دریا خزر به‌خوبی نمایان است. هرساله هم بزرگداشتی برای آن‌ها برگزار می‌شود. برای مردم و مسئولین این قربانیان بسیار مهم هست برای همین آن‌ها را در بهترین پارک شهر و در بهترین منطقه توریستی شهر قرار دادند تا گردشگران هم با آن‌ها آشنا شوند. یکی از مهم‌ترین ایستگاه‌های مترو هم برای یادبود آن‌ها به اسم ٢٠ ژانویه نام‌گذاری شده است. هرسال هم بزرگداشت شکوهمندی در همین مکان برایشان برگزار می‌شود. در این پارک قربانیان جنگ قره باغ و ١١٣٠ سرباز ترکیه هم به خاک سپرده شده‌اند».

بعد از آن، در مورد تاریخ، فرهنگ و... آذربایجان صحبت کرد. تقریباً به همه سوالات به‌خوبی جواب داد. از یک تورلیدر حرفه‌ای حرفه‌ای‌تر بود! با اینکه استاد دانشگاه بود و مجری کارشناس یک از برنامه‌های خوب تلویزیون ولی با افتخار آمده بود و از کشورش می‌گفت!

آن شب گذشت و روز بعد در تابلوی راهنمای مترو ایستگاه ٢۰ ژانویه را دیدم و یاد خاطره دیروز افتادم و با خودم گفتم کشوری با این نوع حکومت‌داری(در خاطره‌ای دیگر برایتان می‌گویم) این گونه ستاره‌سازی و قهرمان‌سازی می‌کند و برای قربانیانش احترام می‌گذارد و بخش مهمی از هویت شهر را متعلق به آن‌ها می‌داند و کشوری دیگر که ستاره‌باران است و قهرمانانی شجاع و بی‌بدیل دارد؛ بعضی مسئولینش خواسته و ناخواستهبا طرح های حذف عنوان شهید از تابلو کوچه‌ها و خیابان‌ها و تخریب قبور شهدا، در پی خاموش کردن نور آن‌ها و قهرمان‌زدایی هستند ولی نمی‌فهمند و نمی‌دانند که نور ستاره‌های ما خاموش که هیچ کم‌نور هم نمی‌شود و روزبه‌روز در دل‌وجان جوانان و نوجوانان ما پرفروغ‌تر می‌شود و به برکت آن، قهرمانان دیگر همچون محسن حججی‌ها ساخته می‌شوند.

تو همین افکار بودم که مسئول اردو زد پشتم و گفت پیاده شو رسیدیم! ایستگاه ٢٠ ژانویه هست!

پ ن: این یادداشت در تاریخ ١۴آبان١٣٩٨ در روزنامه قدس به صورت خلاصه چاپ شده است. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۸ ، ۱۲:۱۶
محسن ذوالفقاری

مروری بر رویکردهای نظری تعامل رسانه‌های سنتی و رسانه‌های مدرن در انتقال پیام‌های دینی

تا پیش از ظهور رسانه‌های نوین، اسلام از شیوه‌ها و ابزارهای گوناگون برای تبلیغ و ارتباط با پیروان خود استفاده می‌کرد. مسجد یکی از مهمترین و فعال‎ترین کانون‌های ارتباطات سنتی در ایران بعد از اسلام بوده است. در صحبت از مسجد، نقش منبر به عنوان یک رسانه عمومی، به موضوع مهمی برای بررسی و مطالعه تبدیل می‌شود. در واقع اهمیت و اعتبار مسجد به عنوان یک کانون ارتباطی در منبر تجسم می‌یابد. منبر یک رسانه عمومی است که تأثیرات مهم و معتبر بر جریان وقایع گذاشته و نقش‌های کاملاً مشابه با آنچه امروزه به رسانه‌های همگانی نسبت می‌دهند بر عهده گرفته است.

بعد از ظهور و بروز وسایل ارتباطات جمعی- به ویژه پیدایش رادیو و تلویزیون- و گسترش آن‌ها، چالش‌های مهمی پیش روی سیاستگذاران حوزه دین قرار گرفت. گروهی با رویکرد محتوامحور یا معنامحور با رسانه برخورد کرده‌اند. این رویکرد برای رسانه‌ها جنبه ابزار قائل است؛ ولی به عنوان متغیر وابسته، نه یک متغیر مستقل. در این رویکرد، دین به عنوان مهمترین نهاد معنابخش در زندگی انسان مطرح می‌شود. اگر دین، کارکرد اصلی معنابخشی به زندگی باشد و این معنابخشی با هر ابزاری انجام شود، در آن صورت می‌توانیم خانواده دینی، آموزش و پرورش دینی و رسانه‌هایی با رویکرد دینی داشته باشیم. با این دیدگاه که «رادیو و تلویزیون به عنوان ابزار فی حد ذاته از نظر اسلام مشروع است و می‌توان در تبلیغ دین از آن‌ها استفاده کرد» رادیو و تلویزیون (در قالب صدا و سیمای جمهوری اسلامی) در خدمت منافع انقلاب اسلامی قرار گرفت و زمینه برای حضور دین در رسانه‌های نوین در ایران فراهم شد. و اما گروهی دیگر معتقدند خود رسانه پیام است. سردمدار این جریان مک لوهان است. از نظر او مهم نیست که شما چه محتوایی را می‌خواهید با رسانه منتقل کنید، بلکه خود رسانه به عنوان حامل پیام مهم است. علاوه بر این هر رسانه نیز مقتضیات و شرایط مخصوص خود را دارد و به عبارتی دیگر «هر فن‌آوری حتی ساده‌ترین آن، دارای اقتضائاتی است و این اقتضائات به ما اجازه نمی‌دهد هرگونه استفاده‌ای از هر رسانه‌ای بکنیم» در واقع کارکردها و اقتضائات هر رسانه، متفاوت است و استفاده از این رسانه‌ها بدون شناخت این اقتضائات، به ویژه در حوزه بسیار حساس و مهم تبلیغ دین مشکل‌ساز خواهد بود. 

گروه اول که نگاه ابزارانگارانه صرف به رسانه دارند باید از این اصل هم غافل نشود که خود رسانه هم پیام است و هر رسانه نیز پیام مخصوص و اقتضائات خاص خود را دارد. گاه عدم توجه به این موضوع باعث می‌شود محتوا دینی به حاشیه کشیده شود و نوعی سکولاریسم ناخواسته در رسانه به وجود آید! قطعا و حتما رسانه منبر با رسانه تلویزیون تفاوت‌های جدی دارند. در رسانه منبر ارتباط چهره‌به‌چهره است. رودررو است. آن جا شما می‌توانید گاهی تا یک ساعت سخنرانی پشت سر هم داشته باشید، بدون اینکه تغییری در مخاطب و سخنران صورت بگیرد. در نتیجه باید تلاش شود تا هنرمندانه و به صورت کارشناسی منبرِ جذاب در مسجد که همه هم پای آن می‌نشینند به منبر جذاب در تلویزیون تبدیل شود.

و اما گروه دوم که قائل به این هستند که «رسانه پیام است» تلویزیون را به دلیل ماهیت تکنولوژی‌اش، حامل نوعی حس مادی‌گرایانه می‌دانند و در واقع تصویری‌کردن آن بخش از امور دینی که بیشتر امور عرشی و آسمانی هستند، نوعی فرشی‌سازی آن ها شمرده می‌شود و این قضیه منجر به تقدس‌زدایی از رسانه می‌گردد. اگر خواسته باشیم با این نگاه تصمیم بگیریم باید قید دین و اسلام را از رسانه بزنیم. ولی وقتی بررسی می کنیم می‌بینیم پیامبر هم وقتی دین را تبلیغ می‌کرد روی همین زمین و با همین آدم‌ها و با شیوه همین آدم ها تعامل می‌کرد. حقیقت دین وقتی می‌خواهد به یک رسانه‌ای تبدیل بشود به تعبیر قرآن نزول در آن رخ می‌دهد. بنابراین حقایق برای ادراک مردم سطحش پایین می‌آید و این اختصاص به تلویزیون هم ندارد شامل هر رسانه‌ای می‌شود. نکته قابل توجه این است که غفلت نکنیم که ما از رسانه‌های جمعی انتظار انسان‌سازی و متدین‌سازی نداریم و افت معنایی و ملکوتی معارف دینی در رسانه‌های جمعی بسیار قابل توجه است و کسی منکر آن نیست و این تنزل در هر رسانه‌ای اتفاق می‌افتد؛ ولی در یک جهاتی دیگری به خاطر تصویرسازی‌های جذاب و توانمندی‌های تلویزیون در روایت و ایجاد بسترهای مناسب برای رسانه‌های سنتی همچون منبر، می‌توانند عامل تقویت‌کننده معارف دینی در جامعه ایرانی باشند و افرادی را با دین آشتی دهد. چه بسیار انسان‌هایی که از روحانیت و دین دلزده بودند ولی با بیان شیرین حاج‌آقا مجتهدی عاشق زیبایی‌های دین شدند. چه بسیار افرادی که به هر دلیلی اعم از مشغله کاری، عدم وقت کافی و... از شناخت معارف دینی دور بودند ولی پای ثابت درس‌های قرآن حاج‌آقای قرائتی شدند و علاقه‌مند به تحقیق و تفحص در امر دین شدند. از طرف دیگر این نقش بی‌بدیل تلویزیون است که علمای شاخص دینی را به مردم معرفی می‌کند. از حاج‌آقای مجتهدی و آقای قرائتی بگیر تا کارشناسان و روحانیون برنامه سمت خدا. همه این موارد شاهد مثال‌هایی بودند برای دفاع از منبرِ تلویزیون.

همچنین این گروه معتقدند ذات رسانه ماهیت فردگرایانه جدی دارد لذا پخش منبر در تلویزیون باعث عدم نیاز مخاطب به حضور در جماعت می‌شود. هر فردی می‌تواند روی مبل روبه‌روی تلویزیون خود بنشیند و شب‌های محرم خود را پای منبر بهترین سخنران و مداح بگذارند و راز و نیازی کند و اشکی بریزد و حالی ببرد و نیازی نمی‌بیند به مراسم حسینیه و یا مسجد سرکوچه برود. اما این سخن جای نقد دارد زیرا مخاطب مسجدی و هیئتی و اهل منبر و روضه، تجربه حضور در چنین اجتماعاتی را دارد و تفاوت این دو را از لحاظ ارتباطی و دینی و معنوی به خوبی فهم می‌کند و جای هریک از آن‌ها را می‌داند. اما حال به این نکته باید توجه کرد که اگر مخاطب کسی باشد که در این گونه مراسمات حضور نمی‌یابد و با معارف دینی در ارتباط نیست، پخش منبر و تولید برنامه‌ها با مضامین دینی از تلویزیون می‌تواند ایجاد انگیزه‌ای باشد برای حضور و تجربه او در این گونه مراسم‌ها. 

به نظر می‌رسد این دو رویکرد در مقابل یکدیگر نیستند بلکه می‌توانند مکمل هم باشند و افراط و تفریط در هر کدام باعث اشتباه در امر تبلیغ دین در عصر رسانه‌های امروزی شود. بنابراین باید با نگاه کارشناسانه و دقیق به این امر پرداخته شود و رویکرد بینابینی مدنظر قرار گیرد و با استفاده از ملاحظات هر دو رویکرد بیان شده، برنامه‌ریزی‌ها و سیاست‌گذاری‌های صدا و سیما در امر تبلیغ دین صورت بگیرد. پس آنچه باید به عنوان نتیجه‌گیری بگوییم این است که رسانه به رسانه، ارائه معارف دینی متفاوت خواهد بود و تصویری که از دین معرفی می‌شود در این وسایل ارتباطی با یکدیگر تفاوت دارد. مهم این است توانمندی‌ها و کاستی‌های این وسایل شناخته شود، موضوعی که دکتر ناصر باهنر پژوهشگر حوزه رسانه و دین با تعبیر «دیدگاه نظری سامانه تعامل پویای ارتباطات دینی» مطرح می‌کنند. یعنی شما وقتی در جامعه اسلامی می‌خواهید یک کار دینی انجام دهید باید ارزیابی کنید که انجام صحیح این کار از عهده کدام یک از وسایل ارتباطی برمی‌آید. مهم این است که این رسانه‌ها به بهترین نحو با همدیگر تعامل کرده و مکمل همدیگر باشند. برآیند این تعامل، به پیام‌سازی دینی و تحقق رسالت ارتباطات دینی کمک خواهد کرد.

منابع:

گفت و گو ناصر باهنر با عنوان: از رسانه سکولار تا رسانه دینی

حضور رسانه منبر در رادیو و تلویزیون، سیدسجاد مدنی مبارکه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۸ ، ۰۱:۳۰
محسن ذوالفقاری