بگذریم!
1. امروز ساعت 8 وقتی وارد مدرسه شدم بچهها در حال ورزش بودند و معلم ورزش سر در گوشی فرو کرده بود! نزدیک شدم و از مسابقاتی که هفته پیش برگزار شده بود پرسیدم. خیلی ناراضی بود. از بیبرنامگی و مسابقات خستهکننده و طولانی مخصوص دبستانیها که در یک روز برگزار میکنند تا پارتی بازی و باندبازیهای مسئولان! شاید بی رنامگی و پارتیبازی جزء اصول سازمانها و مخصوصا سازمان آموزش و پرورش باشد! نمی دانم! #بگذریم...
2. به اتاق فرهنگی رفتم. معاون فرهنگی از دزدیده شدن هر روز پولهایش کلافه بود! تازه امروز خاطی و دزد را پیدا کرده بود. دانش آموز کلاس ششم بود! لات مدرسه! بچه طلاق! و به شدت مشکل عاطفی و اخلاقی داشت! به دفتر مدرسه احراز شد. خیلی خونسرد و آرام! بدون هیچ ترسی اعتراف می کرد هر چند روز بار یکبار از کیف معلمها و معاونها 50تا 100 هزار تومان میقاپد! معاونها عکس العمل آن چنان سختی و محکمی با او نشان ندادند و این مرا ناراحت کرد! شاید بعضی جاها دعوا کردن و داد و فریاد زدن از ملزومات کار تربیتی باشد! نمی دانم! #بگذریم...
3. معلم ورزش که در حال گرفتن تست و امتحان ورزش در اتاق تربیت بدنی بود ازم خواست تا داخل حیاط مدرسه بالا سر بچهها باشم. کلاس چهارمی بودند، فحشهای کافدار از لب و دهانشان مثل گل و بلبل میریخت بیرون! البته متوجه حضور من نشدند شاید اگر من را میدیدند درجه فحشها پایینتر میآمد! البته شاید! نمیدانم! #بگذریم...
4. آخر زنگ ورزش همه بچهها را جمع کردم و سرکلاس رفتیم، کیف ها را برداشتیم، چند کلمه صحبت کردم و با وعده بازی و جایزه آنها را راهی نمازخانه کردم تا کمی به آن ها وضو و نماز یاد بدهم. به محض اینکه در نمازخانه را باز کردم بوی خوشی که حاصل عرق و جوراب بچه های قبلی بود از نماز خانه زد بیرون! اولین نفر خودم حالم بهم خورد! چون نزدیک زنگ هم بود تصمیم گرفتم آن ها را راهی سرویسها و منزلهایشان کنم! شاید با این فضای نامناسب نمازخانه خاطرهی خوبی از اولین نماز زندگیاشان باقی نمیماند! نمیدانم! بگذریم...