بچه محله امام رضا (علیه السلام)

بچه محله امام رضا (علیه السلام)
محسن ذوالفقاری
بچه محله امام رضا (علیه‌السلام)
طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تخریب مزار شهدا» ثبت شده است

معطلی لب مرز و خستگی اتوبوس‌سواریِ چندین ساعته هیچ رمقی برایمان نگذاشته بود!خارج رفتن زمینی هم عالمی دارد! از ترمینال تا محل اسکان بدون هیچ پرس‌وجویی در مورد مسیرهای مترو و اتوبوس تاکسی دربست گرفتیم! به محل اسکان رسیدیم. استراحتی کوتاه کردیم و چند لیوان چای ترکی خوردیم و از فرصت باقی‌مانده تا شب استفاده کردیم و راهی خیابان‌های باکو شدیم. اول از همه به ایچری‌شهر رفتیم. ایچری شهری یا همان ارگ باکو بافت قدیم شهر باکو می‌باشد که قلعه دختر، شروان شاهان و دروازه مراد در آن قرار داشت.

بعد از آن به بهانه مردم نگاری و مردم‌شناسی با پای پیاده به سمت برج‌های سه قلو شعله حرکت کردیم! پیاده‌روی چندین ساعته با گپ و گفت‌های دوستانه استاد شاگردی شیرینی سفر را چندین برابر کرده بود. بالاخره نزدیکی‌های غروب بود که به نزدیک‌ترین نمای برج رسیدیم! کنار برج مسجدی هم قرار داشت ولی دقایقی به نماز مانده بود لذا تصمیم گرفتیم در پارک دوری بزنیم و بعد به آن‌جا برویم. تابلو بزرگ کنار پارک توجه‌ام را به خودش جلب کرد. ابتداییات نوشتار آذری را از ترک‌های هم‌سفرمان در طول پیاده‌روی یاد گرفته بودم! تابلو را خواندم ولی برای اطمینان بیشتر دوستم را صدا زدم و گفتم این‌جا چی نوشته گفت اسی که زیرش ویرگول باشه (ş) sh (ش) خونده میشه، ایِ برعکس (ə) میشه a(ـََ) و x همkh (خ) خونده میشه پسوند آخرش هم (ər) نشانه جمع هست. پس میشه خیابان شهدا (şəhidlər xiyabani)! خودش هم تعجب کرد! فارغ از اینکه اینجا چرا اسمش خیابان شهداست یاد اتفاقات اخیر خودمان در مورد حذف عنوان شهید افتادم و متأثر شدم! از پله‌ها بالا رفتیم و از کنار قبور گذشتیم. همه قبور یکدست و یکسان کنار هم قرار گرفته بودند. در آخر خیابان نیز یادمان بزرگی قرار داشت که داخل آن شعله آتشی روشن کرده بودند. در آن تاریکی دم غروب نمای زیبایی داشت! گوشی‌ام را در آوردم و چند تا عکس گرفتم! اذان را گفتند و به سمت مسجد برگشتیم. از همان ابتدای مسیر بحث در مورد یک نفر شد که قبرش در این محل قرار داشت چند نفری که برایشان مهم بود از همان اول خیابان دنبال قبر آن می‌گشتند ولی هرچه گشتند پیدا نکردند. این قبور شبیه به هم و جستجوی این چندین نفر مرا یاد طرح یکسان‌سازی قبور شهدا و داغ دل مادران شهدا انداخت! دوباره متأثر شدم! با خودم گفتم عجب مسئولینی داریم! چرا چیزهای خوب را از این خارجیکی‌ها یاد نمی‌گیرند! احترام و ارج نهادن به مقام شهید را یاد نمی‌گیرند! یکسان‌سازی قبور شهدا را یاد می‌گیرند!

خلاصه به مسجد رسیدیم و نماز را خواندیم و از سمت دیگر پارک خارج شدیم تا به محل قرارمان برسیم. با یک استاد دانشگاه آذری‌زبان که فارسی هم بلد بود قرار ملاقات گذاشته بودیم. بعد از سلام و احوال‌پرسی سریع شروع کرد تا از آذربایجان و باکو بگوید. از منطقه‌ای که در آن بودیم شروع کرد. همان چیزی که من می‌خواستم!

«در ٢٠ ژانویه ١٩٩٠ تعداد زیادی از مردم آذربایجان به‌دست نیروهای نظامی شوروی قتل عام می‌شوند و در این مکان خاک‌سپاری می‌شوند و این‌جا آرامگاهی برای آن‌ها می‌شود. این پارک قبلاً به نام پارک کیروف بود. کیروف رهبر بلشویک شوروی بود. بعد از آن حادثه و قرار گرفتن قبور آن‌ها در این‌جا این پارک به پارک شهدا معروف شد و خیابان آن نیز به خیابان شهدا تغییر نام پیدا کرد. این خیابان و این پارک به مظهری از مقاومت سربازان آذربایجان تبدیل شده است. در انتهای خیابان هم همان‌طور که دیدید بنای یادبودی ساخته شده و شعله آتشی به نشانه احترام به آن‌ها روشن است که از داخل دریا خزر به‌خوبی نمایان است. هرساله هم بزرگداشتی برای آن‌ها برگزار می‌شود. برای مردم و مسئولین این قربانیان بسیار مهم هست برای همین آن‌ها را در بهترین پارک شهر و در بهترین منطقه توریستی شهر قرار دادند تا گردشگران هم با آن‌ها آشنا شوند. یکی از مهم‌ترین ایستگاه‌های مترو هم برای یادبود آن‌ها به اسم ٢٠ ژانویه نام‌گذاری شده است. هرسال هم بزرگداشت شکوهمندی در همین مکان برایشان برگزار می‌شود. در این پارک قربانیان جنگ قره باغ و ١١٣٠ سرباز ترکیه هم به خاک سپرده شده‌اند».

بعد از آن، در مورد تاریخ، فرهنگ و... آذربایجان صحبت کرد. تقریباً به همه سوالات به‌خوبی جواب داد. از یک تورلیدر حرفه‌ای حرفه‌ای‌تر بود! با اینکه استاد دانشگاه بود و مجری کارشناس یک از برنامه‌های خوب تلویزیون ولی با افتخار آمده بود و از کشورش می‌گفت!

آن شب گذشت و روز بعد در تابلوی راهنمای مترو ایستگاه ٢۰ ژانویه را دیدم و یاد خاطره دیروز افتادم و با خودم گفتم کشوری با این نوع حکومت‌داری(در خاطره‌ای دیگر برایتان می‌گویم) این گونه ستاره‌سازی و قهرمان‌سازی می‌کند و برای قربانیانش احترام می‌گذارد و بخش مهمی از هویت شهر را متعلق به آن‌ها می‌داند و کشوری دیگر که ستاره‌باران است و قهرمانانی شجاع و بی‌بدیل دارد؛ بعضی مسئولینش خواسته و ناخواستهبا طرح های حذف عنوان شهید از تابلو کوچه‌ها و خیابان‌ها و تخریب قبور شهدا، در پی خاموش کردن نور آن‌ها و قهرمان‌زدایی هستند ولی نمی‌فهمند و نمی‌دانند که نور ستاره‌های ما خاموش که هیچ کم‌نور هم نمی‌شود و روزبه‌روز در دل‌وجان جوانان و نوجوانان ما پرفروغ‌تر می‌شود و به برکت آن، قهرمانان دیگر همچون محسن حججی‌ها ساخته می‌شوند.

تو همین افکار بودم که مسئول اردو زد پشتم و گفت پیاده شو رسیدیم! ایستگاه ٢٠ ژانویه هست!

پ ن: این یادداشت در تاریخ ١۴آبان١٣٩٨ در روزنامه قدس به صورت خلاصه چاپ شده است. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۸ ، ۱۲:۱۶
محسن ذوالفقاری

بچه‌تر از الان که بودم وقتی به مزار شهدا که می‌رفتم ملیله‌دوزی‌های روی پرده‌ها «شهادتت مبارک» «منزل نو مبارک» و یا حجله‌هایی که هر خانواده شهیدی با سلایق مختلف و نمادهای گوناگون آن را زینت می‌دادند و یا سنگ‌نوشته های روی قبور شهدا که پر از مطالب و مفاهیم عمیق بود؛ توجه‌ام را جلب می‌کرد.
پنج شنبه جمعه‌ها انگاری خانه‌تکانی هفتگی مزار شهدا بود. خانواده‌های شهدا حجله شهیدشان را می‌تکاندند و غبارش را می‌رُفتند و عکس و گلش را نو می‌کردند و قبور را آب و جارویی می‌کردند.
حال این حجله‌ها و مزارات مقدس را، این موزه اصیل و مردمی دفاع مقدس را، مسئولان امر شروع به تخریبش کرده‌اند که جایش را با سنگ های سیاه و گران، بروز و مدرن کنند!
خیلی جسارت و جرئت می‌خواهد؛ خلاصه‌ای از حرفهای شهدا و ناب‌ترین و باارزش ترین یادگاری‌های شهدا که در این سنگ‌نوشته ها و حجله‌ها جای گرفته بود را با خاک یکسان کنی.
چه خوب گفت خواهر شهید: «این کار رو کردند ولی پاشم میخورن!»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۷ ، ۰۰:۱۹
محسن ذوالفقاری

تخریب گلزارهای شهدا وحذف صندوق‌های سرمزار آن‌ها که در حقیقت موزه بکر و اصیل دفاع مقدس بود اگر نگوییم خیانت ولی اقدامی ناشیانه و نابخردانه بود که حاصل آن آه و نفرین و ناراحتی هزاران خانواده‌های شهید است. این را من نمی‌گویم توجه شما را به بخشی از کتاب شهربانو که دردودل های یک مادر شهید که با قلم صمیمی و خودمانی خانم مریم قربان زاده نوشته است؛ جلب می‌کنم.

«امسال شاید سال آخری باشد که دارم کمد مزار ابراهیم را خانه‌تکانی می‌کنم. کم‌کم بیل و کلنگ‌ها دارند به نزدیکی مزار ابراهیم می‌رسند. صدای متّه‌هایشان که سنگ ها و موزاییک ها را می‌شکند و سوراخ می‌کند، خلوت ما و بچه‌هایمان را به هم ریخته. می‌خواهند همه را یک شکل کنند؛ مثل قبرستان مسیحی‌ها! کمدها را دارند یکی‌یکی خراب می‌کنند و جایش یک سنگ می‌گذارند.

ما که راضی نشدیم. همه ناراضی‌اند. این‌ها یادگاری‌های بچه‌های ما هستند. دلمان به همین‌ها خوش است. من می‌دانم مادر شهید با چه اشک و شوقی این‌ها را درست کرده و چیده تو کمد. یا آن خواهر شهید با چه عشقی این دستمال‌ها و پرده را دوخته و سر مزار آویزان کرده. توی کمد شهید صادق را خواهرش پر کرده بود از چمن پلاستیکی. روی چمن‌ها را هم دانه‌های انار ریخته بود. یک چراغ فانوس کوچک هم گذاشته بود. هر پنجشنبه چراغ فانوس را روشن می‌کردند. آن‌قدر قشنگ می‌شد که نگو. آدم وقتی نگاه می‌کند به این شیشه‌ها و عکس‌ها و گلدان‌ها فکر می‌کند اگر همان‌جا پای یکی از این میله‌های آلومینیومی دخیل ببندد حتما حاجت می‌گیرد. کنار مزار ابراهیم، شهید حسین حیدری است. خانمش هر پنجشنبه با چنان عشقی این شیشه‌ها و آلومینیوم هارا دستمال می‌کشد و قاب عکس‌ها را تمیز می‌کند که انگار دارد صورت همسرش را نوازش می‌کند: «سلام حسین جان‌! چطوری؟ ای وای! چقدر این زیر خاک گرفته. ببخشید که زورم به این گرد و خاک بیابان نمی‌رسد. فدای این چشم‌های قشنگت! چقدر می‌خندد. دیشب کجا بودی که باز صورتت گل انداخته؟». تا چند ماه دیگر، او هم نمی‌تواند بیاید و به هوای گردگیری کمد شوهر شهیدش، دلتنگی‌هایش را خالی کند و یک دل سیر اشک بریزد. دیگر کمدی نخواهد بود که توی شیشه آن چین و چروک‌های پیشانی‌اش را بشمارد.

نمی‌دانم آخر و عاقبتمان چه می‌شود؟! حالا بگو می‌خواهید همه را یک جور بسازید که چی بشود؟! اصلاً آدم مزار بچه‌اش را گم می‌کند. نمی‌دانم دفعه بعد که بروم بهشت رضا و کمد بزرگ دو برادر شهید نباشد، چه جوری ابراهیم را پیدا کنم. از آن دو برادر تا مزار ابراهیم سی و پنج شهید فاصله است. اگر قبرها را جابه‌جا شمارش کنم، نشانه دومم کمد شهید خادمی است که دوگلدسته بالای آن جوش داده‌اند. نشانه سومم هم که روبه‌روی مزار ابراهیم می‌افتد، سایه‌بان مزار شهید سهیلی است که از روی کمد آلومینیومی تا وسط قبر شهید می‌آید. این نشانه‌ها اگر نباشد دیگر نمی‌توانم تنهایی بروم سر مزار ابراهیم و عبدالله. گوششان بدهکار هیچ حرفی هم نیست. به قول مادر شهید سهیلی، اختیار قبر بچه‌مان را هم نداریم! این همه شهید هر کدام یک رنگ و بویی دارند.

دیروز مادر شهید سپهری را توی دوره قرآن دیدم. او هم مثل من نفس‌های آخرش را می‌کشد. می‌گفت: «مزار علیرضا را خراب کرده‌اند. هرچی توی کمد مزارش بوده را برده‌اند». می‌گفت: «قبل از این‌که کمد ابراهیم را خراب کنند و ببرند، زودتر برو و خودت عکس‌ها و یادگاری‌هایش را بردار». مثل این‌که همه را بار ماشین می‌کنند و می‌برند توی یک انباری بزرگ. می‌گفت: «وقتی سراغ یادگاری‌های علیرضا را گرفتیم، بعد از کلی دوندگی ما را بردند جلوی یک سوله بزرگ. گفتند همه چیز همینجاست. بگردید و پیدا کنید. وفتی در را باز کردند یک کوه آلومینیوم جلوی چشممان بود. اصلا نمی‌شد چیزی را پیدا کرد. حکایت دنبال سوزن گشتن بود توی انبار کاه. کمی آهن پاره‌ها را زیر و رو کردیم. عکس‌های شهدا شکسته بود. گل‌هایشان پرپر شده بود. چطور می‌شد از بین آن همه حجله و پرده و عکس و میله، کمد علیرضا را پیدا کنیم؟! دست خالی برگشتیم. قلبم شکست...». 

پ ن: اگه دل شما نیز به حالِ دلِ شکسته مادران شهید شکست برای غفران همه باعث و بانی های این طرح دعا کنید اگر هم مطمئن هستید کارشان خائنانه و از روی عمد بوده است لعن و نفرینشان کنید!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۷ ، ۱۵:۵۰
محسن ذوالفقاری