بچه محله امام رضا (علیه السلام)

بچه محله امام رضا (علیه السلام)
محسن ذوالفقاری
بچه محله امام رضا (علیه‌السلام)
طبقه بندی موضوعی

۷ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

جمعه: بعد از ٢٠ ساعت طی مسیر به بندرعباس رسیدیم. سریع خودمان را به مسجد جامع محل برگزاری نمایشگاه ملی کتاب دفاع مقدس رساندیم. در مسیر تک و توک بنرهای تبلیغات نمایشگاه را دیدیم. به مسجدی در حال بازسازی رسیدیم. با راهنمایی‌های خیلی زیاد از گرد و خاک ها و مسیر بنایی عبور کردیم و به راه پله‌ای طولانی مواجه شدیم. با پرس‌وجو مطمئن شدیم نمایشگاه طبقه بالا مسجد جامع هست! خلاصه به عنوان اولین غرفه وسایلمان را چیندیم. بعد از آن دوری در محوطه زدیم. کامیون بارِ ناشران تهرانی تازه رسیده بود. سربازها کارتون‌های کتاب‌ را از بار ماشین پرت می‌کردند پایین! ناشران دوان دوان و فریادکنان به داد کتاب‌هایشان رسیدند!

کار ما تمام شده بود. با راهنمایی مسئول مربوطه به محل اسکان رفتیم. آن مکان را اسمش را حتی مسافرخانه درجه سه و چهار هم نمی‌توانستیم بذاریم. اسم‌های دیگری گذاشتیم که خارج از ادب هست تا بگویم برایتان! ناشران دیگر هم کم‌کم آمدند. انتظار چنین مکانی را نداشتند! و... 

شنبه: امروز روز اول نمایشگاه بود ولی هنوز خیلی از غرفه‌ها یا خالی یا در حال آماده‌شدن بودند. درهای نمایشگاه هم بسته بود. البته باز هم می‌بود اتفاقی نمی‌افتاد و کسی نمی‌آمد! تبلیغات که گفتم! فضای محل برگزاری هم که در حال بازسازی بود و هیچ علامت و نشانی هم از نمایشگاه بودن آنجا وجود نداشت. پله‌ها هم که مزید علت بود. یعنی اگر کسی به‌صورت اتفاقی هم گذرش آن‌جا می‌خورد با دیدن آن پله‌ها کلا بی‌خیال کتاب و کتاب خریدن میشد! 

بعد از نماز مغرب و عشاء افتتاحیه نمایشگاه شروع شد. مسئولین همه ارگان‌های این نمایشگاه آمده بودند و هر کدام از فواید کتاب و کتاب خواندن گفتند و گفتند! بعد ربان را بریدند و سری به غرفه‌ها زدند و عکسشان را گرفتند و رفتند. برای چند ثانیه‌ای غرفه ما شلوغ شد و بعد از یک روز فقط یک کتاب به صورت نمادین به فروش رسید!

یکشنبه: مدرسه‌ای دخترانه به نمایشگاه آمد. آن هم کلاس هفتم هشتم. ارتباط و سنخیت و مناسبت مدرسه دخترانه دوره اول متوسطه با نمایشگاه ملی کتاب دفاع مقدس را خودتان فهم کنید! خلاصه صبح تا ظهر هم خبری نبود! بعدازظهر تا شب هم به همین منوال بود. ناشران به غرفه‌ها یکدیگر می‌رفتند و از وضعیت موجود گله‌مند بودند. یک نفر گفت: «این نمایشگاه دیگه اگه مثل یک بچه فرض کنیم بعد از ده سال دیگه باید بدو بدو بکنه ولی هنوز به مرحله تاتانی نی نی هم نرسیده و هرسال بدتر از سال قبل میشه!»

دوشنبه: امروز هم مثل روز قبل دانش‌آموزان را آورده بودند. چند دختر نوجوان به غرفه ما آمده‌اند و گله‌مند بودند که آن‌ها را زوری آورده‌اند و ١٢هزار تومن پول داده‌اند. دوست ما سعی کرد آن‌ها را دلداری بدهد و از ناراحتی‌های آن‌ها بکاهد. ولی آن‌ها کتاب باز و در فضای دفاع مقدس نبودند و تنها خوشحالیشان این بود که کلاس‌هایشان تعطیل شده است.

در برگشت به سمت محل اسکان یکی از آزادگان بلند شد و جهت تلطیف فضا دو تا خاطره طنز از اسارت گفت که اینجا قابل بیان نیست!

سه‌شنبه: امروز از نمایشگاه ناامید شدیم. غرفه را رها کردیم و سری به کتابفروشی‌های بندر زدیم. فروشگاه اول با مرد میانسالی برخورد داشتیم که از ناحیه دست معلول بود ولی با همین دست‌ها به زحمت کتاب ورق می‌زد و با عشق می‌خواند.

فروشگاه بعدی با فروشنده جوان دانشجویی برخورد داشتیم. کتاب‌های پرفروشمان در قفسه‌هایش نمایان بود. بعضی از کتب را به او معرفی کردیم. به وجد آمده بود و ناراحت بود که به خاطر تبلیغات ضعیف و عدم حمایت کافی کتب نشر شما و شهدای مشهدی دیده نمی‌شوند.

امروز با سر زدن به فروشگاه‌ها و گپ و گفت با کتاب‌بازها حالمان بهتر شد!

چهارشنبه: امروز سرداری به همراه فردی که به نظر می‌رسید مسئول نمایشگاه و درجه‌دار باشد برای دید و بازدید سری به غرفه‌ها می‌زدند! به غرفه بغلی ما که رسیدند مسئول غرفه تا آمد زبان به شکایت باز کند و از وضعیت اسفناک موجود اعتراض کند فرد لباس شخصی با ترس و لرز سردار را از منطقه خطر دور کرد!

پنجشنبه: امروز بر خلاف روزهای دیگر که بیشتر وقتم سرم در کتاب‌هایم بود سری به غرفه‌ها زدم. نمایشگاه پر از خالی های متعدد بود. خالی از افراد، خالی از ناشران خوب و معروف مثل شهرستان ادب، به‌نشر، آرما، راه و...[١] ولی بوفه دار کیفش کوک بود و دخلش پر! 

 وقتی کارها خالی از خلاقیت، ابتکار، برنامه‌ریزی و فکر باشد و مسئولین مربوطه فقط به دنبال کارهای همایشی، نمایشی و گزارشی باشند باید هم پرفروش‌ترین محصول نمایشگاه کتاب چیپس و پفک باشد!

١. در ضمن ناشران شهید کاظمی، یازهرا، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ملک اعظم همه زیر نظر یک نمایندگی در نمایشگاه حضور داشتند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۸ ، ۲۳:۲۰
محسن ذوالفقاری

جمعه: راننده اسنپ شاید از صحبت هایمان می فهمد در مسیرِ رفتن به یک برنامه تلویزیونی با موضوع مسجد هستیم . می گوید : «شما که دارین می‌رین ، خواهشاً در مورد باز بودن درِ مسجدا هم صحبت کنین. ما راننده‌ها موندیم وقتی یکی دو ساعت از اذون می‌گذره کجا باید نماز بخونیم. مسجد نمیخواد شبانه‌روزی باز باشه ولی حداقل از نماز ظهر تا موقعی که نماز عشاء قضا میشه باز باشه». میگویم: « درها رو به خاطر دزدی ها میبندن »

جواب میدهد : «دزدی‌ها شبا میشه. در مسجد باز باشه ... مردم رفت وآمد داشته باشن ، دزدی هم نمیشه. بعدشم هر مسجد یک شبستانی هم داره... اون رو حداقل باز بذارند. خیلی زشته تو مملکت اسلامی مردم کنار خیابون نماز بخونن»!

شنبه: به یکی از مسئولین مرکز رسیدگی به امور مساجد گفتم بچه‌هایی را که که نقشه جامع مساجد قم را طراحی کردند می‌شناسید ؟ چون نمی شناخت اول خود نقشه جامع رو ، کامل توضیح دادم : «کارکردها و امکانات و فعالیت‌های همه مساجد قم به علاوه اطلاعات امام جماعت در این نقشه جامع وجود داره ... مسجدی ها می‌تونن از همدیگه باخبر بشن و از ظرفیت هم استفاده کنن » . به جای اینکه حمایت کند پاسخ داد: «گوگل مپ هم مسجدها رو نشون میده!» ظاهراً گوگل بیشتر از جناب مسئول امور مساجد ، دغدغه مساجد را دارد! 

یکشنبه: برای ارائه یک کار پژوهشی جدی با یک استاد دانشگاه مهم قرار ملاقات داشتم. به چاپخانه‌ای رفتم و کل کار را پرینت گرفتم. هنگام حساب و کتاب با هم جر و بحثی کردیم ولی فایده‌ای نداشت و آخر باید تسلیم می‌شدم! حدود ٢٠٠ صفحه پرینت پشت و رو شد ١۵٠ هزار تومن! خلاصه کار را برای آن استاد ارائه دادم ولی تقدیم نکردم! به خانه برگشتم و آن را بالاتر از همه کتاب‌های ارزشمندم گذاشتم!

دوشنبه: توی سوپرمارکت ، تلویزیون روشن بود و رئیس جمهور را در همایش بیمه نشان می‌داد. فروشنده داشت حسابم را می کرد که آقای روحانی گفت: «با اینکه تحت فشار هستیم ولی سعی می‌کنیم حقوق کارمندها و کارگرها را مقداری زیاد کنیم». همین یک جمله کافی بود که فروشنده دست از حساب کردن بکشد و به حساب سخنان رئیس جمهور برسد ! مراعات هیچ کدام از رئیس جمهور ، من و هیچکدام از مشتری‌ها را هم نکرد. آخرش هم کم مانده بود خودش را بزند. سعی کردیم آرامَش کنیم اما نشد. بالاخره یک نفر پیدا شد و کانال را عوض کرد شاید فروشنده به حساب ما برسد و اجازه بدهد برویم سرِ کار و زندگی مان.

سه‌شنبه: یکی از دوستان شکایت فردی را پیش من آورد که دو سالی هست کلاهش را برداشته! بیشتر که با هم حرف زدیم ، فهمیدم ناراحتی‌اش به خاطر مال از دست داده‌اش نیست . از اعتماد بی‌جای خودش به فردی که سال‌ها او را به امانت‌داری و درستکاری می‌شناخت، شاکی بود. از اینکه امانت داری ، قول ، اعتماد و اینجور چیزها در جامعه دارد کمیاب می شود.

چهارشنبه: امروز به مزار شهدا در بهشت زهرا رفته بودم. جوانی با تیپ اسپورت و موتور آپاچی در حالی که غم و اندوه از چهره اش می بارید به رفیقش گفت: «سیگارمو نمیدونم چه کار کردم!» این را جوری با افسوس و حزن گفتکه پاکبان بهشت زهرا ، پاکت سیگارش را باز کرد و به او تعارف کرد! پاکت دست نخورده و سیگار تعارفی ، جوان را به وجد آورد و مرام و معرفت پاکبان موتور سوار ما شاهدان را!

پنج‌شنبه: روز اینستاگرامی من دو اتفاق قشنگ داشت. یک نفر از دوستان قدیمی دوران مدرسه که خط فکری‌های متفاوتی از هم داریم دایرکت زد: «تو تنها بسیجی هستی که فالوت دارم و مطالبتو می‌خونم!» بعد از چند ساعتی دوستی دیگر زنگ زد و بعد از مکالمه‌ای چند دقیقه‌ای گفت: «من با خوندن دو تا پستت گریه‌ام گرفت. یکی دیدار عوامل عصر جدید با جانبازان اعصاب و روان یکی هم دیداری که با خانواده شهید ابوالفضل رفیعی داشتید». به خودم و دنبال کننده هام امیدوار شدم

چاپ شده در روزنامه قدس به تاریخ ٢١آذرماه ١٣٩٨

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۸ ، ۲۲:۱۲
محسن ذوالفقاری

جمعه: دوباره برای تماشای بازی تیم بچه‌های محله سری به مسابقات لیگ فوتسال مشهد زدم. مربی و بازیکنان از بردهای پرگل قبلی‌شان مغرور بودند! با بازیکنان ذخیره وارد میدان شدند. همان اول بازی گل خوردند! بازیکنان اصلی سریع جایگزین شدند ولی بازی تا دقایق آخر به نفع تیم حریف بود که در نهایت با داد و بیدادهای مربی و تغییر استراتژی‌های زیاد با اختلاف یک گل توانستند پیروز بشوند! نکته مربی به بازیکنانش در رختکن ورزشگاه قابل توجه بود: «موفقیت‌های زیاد هم مثل شکست آدم رو زمین میزنه! مراقب غرور باشید که خانمان سوزه!»

شنبه: خبر رسید خانم فاطمه دهقانی بانوی دریا دل کتاب «دریادل» به دیار شوهر شهیدش پیوست. همه آنچه در کتاب «دریادل» دریایی از درد و دل این خانم فداکار خوانده بودم از جلوی چشمم گذشت. در دلم نجوا کردم انگار این قهرمان بزرگ بعد از چاپ خاطرات همسر بزرگوارش انگار در این دنیا کاری برای انجام دادن باقی نگذاشته، حرف‌های ناگفته‌اش را گفته و به دیار ابدی شتافته است.

یکشنبه: به دعوت یکی از دوستان تهرانی به پاساژی در محله زعفرانیه رفتم. از ورودی پاساژ تا درب همه مغازه‌ها، نوشته‌ها و تذکرات مربوط به حجاب قابل توجه بود. در همین پاساژ فارغ از این که مشتری‌های خاص خودش را دارد، مغازه‌ی لباس‌فروشی آن چنانی به نام جنیفر هست، در تلویزیون بزرگ ال‌جی خانم نیکی کریمی با عشوه و ناز در حال تبلیغات کالایی است، در بوک لندش آهنگ خارجی با صدای زن پخش می‌شود، در ال سی دی رستورانش تبلیغات آرایشگاه و باشگاه بدنسازی حیوانات خانگی مثل سگ و گربه دیده می‌شود، سرویس بهداشتی‌های‌ سرپایی دارد و به طور کلی وقتی در چنین مکانی که رنگ و بوی غربی در همه جای‌اش رسوخ کرده آیا زدن پوسترها و بنرهای متفاوت با چنین فراگیری در مورد حجاب، مسخره کردن حجاب و اسلام نیست؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۸ ، ۲۳:۰۹
محسن ذوالفقاری

اسنپجمعه: بعد از ظهر جمعه به بهانه تیم بچه محله‌ها سری به مسابقات لیگ فوتسال مشهد زدم. ساعت٣ شروع مسابقه بود ولی به‌خاطر صرف ناهار داورها بازی با تأخیر و همچنین اعتراض بازیکنان شروع شد! تیم ما با اختلاف زیاد از حریفش برد! هنگام سرد کردن و گرفتن عکس یادگاری از فرصت استفاده کردم و رفتم شیرینی و آبمیوه خریدم. فکر کردند به مناسبت برد پرگلشون هست ولی گفتم اولا و دوما و سوما به خاطر میلاد پیامبر اکرم و امام صادق است بعدش به خاطر اینکه ناهار نخورده بودید! قهرمانی شیرینی داره نه این بازی‌های ساده!

شنبه: با یکی از رفقا قرار ملاقات داشتم و ایشان اصرار داشت قرارمان موقع نماز در مسجد باشد. بالاخره تسلیم شدم علی‌رغم مسافت زیاد به آن‌جا رفتم. ورودی سرویس بهداشتی نوجوانی چوپ پر به دست کیسه کفشی به دستم داد! سرویس بهداشتی ها را تا ورودی آن موکت پهن بود و داخل هر سرویس دمپایی گذاشته بودند. چه‌قدر تمیز و مرتب!
وارد مسجد شدم که نوجوانی دیگر جلو در خوش‌آمدگویی می‌کرد. از شبستان مسجد که شبیه سنگر درست شده بود گذشتم و وارد صحن اصلی مسجد شدم. مسجد پر بود از جوانان و نوجوانان. اینجا نوجوانان به پیرمردها در صف اول اجازه می‌دادند بنشینند! منم طبق شعر «از آخر مجلس شهدا را چیدند» رفتم صف آخر نشستم!

یکشنبه: سوار اسنپ شدم. راننده پیرمردی بود با یک پا. کلاج را با پای سالمش می‌گرفت و گاز و ترمز را با دستگاهی که کنارفرمانش وصل بود! چند دقیقه‌ای مات و مبهوت مانده بودم! از حالاتم خنده‌اش گرفت و گفت: اینو یک مهندس از رفقامون برام درست کرده! میدم پایین ترمز میشه! میدم بالا گاز میشه!
پرسیدم: شغل اولتون که نیست؟
در جوابم گفت: شغل اولم شد! بازنشسته‌ام! دیدم بیکار که نمیتونم، پس وارد اسنپ شدم!
به مقصد رسیدیم و به‌خاطر تنبلی بعضی از هم‌سن و سال‌های خودم با عرقی از شرم از ماشین پیاده شدم!

دوشنبه: بعد از خارج‌شدن از جلسه با یکی از ارگان‌ها که به دنبال نیروی جهادی مفت می‌گشتند در خیابان به دنبال مسجدی می‌گشتم تا نمازم را اول وقت بخوانم. یک چهارراه تا مسجد صنعتگران نمانده بود ولی به مسجدی در همان نزدیکی رفتم. مسجد پر بود از نوجوانانی که با مربیان مدرسشون به مسجد آمده بودند. امام جماعت مسجد که به‌نظر پیرمردی خوش مشربی می‌رسید بین دو نماز حدیثی برای نوجوانان خواند و بعد به پیرمردها و پیرزن‌ها تشری زد که هیچکس حق ندارد به این بچه‌ها توهینی بکند!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۸ ، ۰۰:۲۷
محسن ذوالفقاری

آخرین سالگرد

همزمان با سالگرد ازدواجشان کتابشان هم چاپ شد! سالگرد ازدواج ابوالفضل رفیعی و خانم دهقانی و چاپ کتاب «دریادل» را می‌گویم! به همین مناسبت جهت تقدیم کتاب به خانواده این قهرمانان به منزلشان رفتیم.

ورودی راه‌پله‌ها فرزندان و نوه‌های شهید خوش‌آمدگویی می‌کردند که یک آن تصویر قاب عکسی توجه‌ام را جلب کرد. قاب عکسی که مرا به وجد آورد. عکس مادر شهید بود که کنارش نوشته بود «خوش آمدی پسرم».
.
وارد منزل شدیم! حال شخصیت‌های کتاب روبه‌رویمان نشسته بودند! اصغرآقا که بچه مظلوم خانواده بود از شر و شوری‌های زمان جنگش می‌گفت! جعفرخان هم که در کتاب دوران نوجوانی‌اش به شر و شوری شهره بود، مظلوم گوشه‌ای نشسته بود! ذکر خاطرات بچه‌های جنگ حسابی گل گرفته بود که کیک جشن سالگرد ازدواج را آوردند، البته مزین شده با طرح جلد کتاب! پرده وسط حال که بین برادران و خواهران بود کنار زده شد و عروس خانم با

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۸ ، ۰۰:۱۸
محسن ذوالفقاری

قهرمانی‌ها بهانه‌های خوبی هستند برای نوشتن از قهرمانان!
فوتبال ساحلی ایران برای سومین بار قهرمان جام بین‌قاره‌ای شد! ولی کسی بیرون نیامد دو تا بوق بزند و به افتخارشان شادی کند و پرچمی بچرخاند!

بازیکنانی که هر چه قدر هم قیچی برگردان گل بزنند باز هم برنده کفش طلا نمی‌شوند! چون اصلاً کفشی ندارند که برنده کفش طلا بشوند! این‌ها همشان پا طلاهایی هستند که فقط شناخته‌شده نیستند!

خاکی‌هایِ پا طلایی در رمل‌هایی که حتی راه رفتن در آن عجیب سخت است؛ می‌دوند! و برای این دویدن و گل زدن و گل نخوردن و پیروز شدن و قهرمان شدن؛ سال‌ها، ماه‌ها، هفته‌ها و ساعت‌ها تمرین می‌کنند! با همه این تفاصیل قوانین بازی طوری تنظیم شده است تا بازی قابل امکان باشد و رقابت سالم‌تر و کم‌خطرتر! لذا زمان مسابقه کوتاه‌تر است و زمین کوچک‌تر و تعداد تعویض بازیکنان نامحدود!

قصه پرغصه خاکی‌ها ریشه تاریخی هم دارد! یک زمانی نیز قهرمانانی نیز در همین خاک رملی با کوله و تجهیزات می‌دویدند! ولی نه زمان محدود بود و نه مکان محدود! و نه خبری بود از یار تعویضی! و شد قتلگاه ابراهیم هادی‌ها... و بعد مرتضی آوینی‌ها...

گویی این خاک کیمیاگر است و طلا می‌سازد! دیروز قهرمانانی از جنس طلا و امروز قهرمانانی پاطلا!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۸ ، ۰۰:۰۲
محسن ذوالفقاری

+ دیر دستت رو آوردی بالا! دو دل بودی ها!
- آخه کسی با پیکان_وانت که مسافرکشی نمی‌کنه!
+ خب منم مسافرکش نیستم! هرکی کنار خیابون باشه سوارش می‌کنم! چرا ماشین خالی بره؟! خمس و زکات ماشینو این‌جوری میدم! هرکی سوار شد نوش جانش! هرکی هم سوار نشد فدای سرم! من وظیفه‌ام رو انجام دادم!
- پس داشتم فدای سرت می‌شدم!
+ فعلا که نوش جانت شده!
- عجب شعر باحالی! خودت گفتی؟! بذار یک عکس بگیرم!
+ نه بابا! یک جا خوندم خیلی حال کردم مثل تو که سریع عکس گرفتی منم سریع نوشتمش! شعرش تناسب به خودم و شغلم هم داره! خودمون که شیعه امیرالمؤمنین هستیم! شغلمون هم که سر و کار داریم با گل!
+ خودت هم که گلی!
- قربونت برم! تو هم گلی! شیعیان مولا علی همه گلن! حالا مسیرت کجاست؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۸ ، ۲۳:۵۷
محسن ذوالفقاری